.
گل صداقت
سالها پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند . وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا . دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم . روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای می دهم ، کسی که بتواند در عرض 6 ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ، ملکه آینده چین می شود . دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت . سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند ، اما بی نتیجه بود ، گلی نرویید روز ملاقات فرا رسید ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند . لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود . همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است . شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند : گل صداقت … همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود .
منبع :
http://h0111.blogfa.com/cat-1.aspx
بدترین درد این نیست که .................... به اونی که دوستش داری نرسی بدترین درد این نیست که ..................... عشقت بهت نارو بزنه بدترین درد اینه که .......................... یکی رو دوست داشته باشی و اون ندونه.
منبع :
خوشبختی بر سه ستون استوار است : فراموش کردن غم های گذشته ، فراموش نکردن عبرت های گذشته ، غنیمت شمردن حال و امیدوار بودن به آینده .
$ $ $ $ $ $
لازمه ی خوشبختی جذب کردن چیزهای تازه نیست ، بلکه حذف کردن افکار کهنه است ، افکاری که به هیچ دردی نمی خورند .
$ $ $ $ $ $
هرگاه احساس کردی که گناه کسی آن قدر بزرگ است که نمی توانی او را ببخشی ، بدان که اشکال در کوچکی قلب توست ، نه در بزرگی گناه او.
$ $ $ $ $ $
کینه و تنفر را به کسانی واگذار کنید که نمی توانند دوست بدارند . ( ویکتور هوگو )
$ $ $ $ $ $
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم روزی سراغ وقت من آیی که نیستم .
$ $ $ $ $ $
فراموش کن آن چه را که نمی توانی به دست بیاوری و بدست آور آن چه را که نمی توانی فراموش کنی .
$ $ $ $ $ $
آن گاه که ضربه های تیشه زندگی را بر ریشه آرزوهایت حس می کنی ، به خاطر بیاور که زیبایی شهاب ها از شکستن قلب ستارگان است .
$ $ $ $ $ $
فرقی نمیکند گودال آبی کوچک باشی یا دریای بیکران ، زلال که باشی آسمان در توست .
$ $ $ $ $ $
هیچ وقت کسی رو که دوست داری به خاطر غرورت از دست نده همیشه سعی کن غرورت رو به خاطر کسی که دوست داری از دست بدی .
$ $ $ $ $ $
همیشه غمگین ترین و رنجورترین لحظات انسان توسط کسی ساخته می شود که شیرین ترین و شاد ترین لحظات را برای او ساخته است .
$ $ $ $ $ $
اگر از پایان گرفتن غم هایت نا امید شده ای ، به خاطر بیاور زیباترین صبحی که تا به حال تجربه کرده ای مدیون صبرت در برابر سیاه ترین شبی هستی که هیچ دلیلی برای تمام شدن نمی دید .
$ $ $ $ $ $
وقتی ناامید شدی به یاد بیار کسی رو که تنها امیدش تویی وقتی پر از سکوت شدی به یاد بیار کسی رو که به صدات محتاجه وقتی دلت خواست از غصّه بشکنه به یاد بیار کسی رو که توی دلت یه کلبه ساخته .
منبع :
ترس را از خود بران و با خود بگو من با نیروی شعور خود قدرت انجام هر کاری را دارم .
# # # # # #
آرزوهای هر فرد موجب شکل گرفتن و بقای افکار او می شود .
# # # # # #
روزی که پشت سر می گذارید هرگز کامل نخواهد بود ، مگر این که در آن روز خدمتی به کسی کنید که از عهده جبران آن برنیاید .
# # # # # #
از خدا بترس هر چند اندک ، و میان خود و خدا پرده اى قرار ده هر چند نازک .
# # # # # #
درطول زندگیم هیچ گاه از کسانی که با نظر من موافق بودند چیزی نیاموختم .
# # # # # #
همه هستی در کنار ماست ، کم سویی چشم هاست که ما را به بیراهه می اندازد .
# # # # # #
نمی توان برگشت و آغاز خوبی داشت ، اما می توان شروع کرد و پایان خوبی داشت .
# # # # # #
گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر، با اعتماد زمان حال را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو .
# # # # # #
هر گاه نیکی و عشق از کسی دریافت میکنی خود را شایسته آن ساز تا مشوقی باشی برای مهرورزان .
# # # # # #
خداوند به ما قدرت انتخاب بخشیده است ، پس چه بهتر خود را شایسته این لطف خداوند نشان دهیم و انتخابهای بجا و شایسته داشته باشیم .
منبع :
http://g171.mihanblog.com/post/510
روز مرگم . . .
روز مرگــم اشک را شیـــــدا کنید
روی قلبـــم عشــــق را پیــــدا کنید
روز مرگـــــــم خاک را باور کنید
روی قلبـــم لالــه را پـــرپـــر کنید
جامه را خـــاک و خاکستــــر کنید
خانــه ام را وقف نیــلوفــــــر کنید
پیکـــــرم را غرق در شبنــــم کنید
روز مرگـم دوسـت را دعوت کنید
دور قبــــرم را کمـی خلـــوت کنید
بعــد مرگــم خنــده را از ســر کنید
رفتنــــــــم را دوستـــان بـاور کنید
هجران
به شوق وصــل تو از انتـظـار لــبریزم
در انــتــظار تـو با لحظه ها گلاویزم
در ازدحام خـــیالت نــــشستـــه ام تنـها
نــمی تــوانم از ایــن ازدحـام بگریزم
غمت گرفته مـرا در حــصار دلتــنگی
چــگونـه یک تنه با لشکری در آویزم
به یاد خاطره های گــذشــته ام بــا تـو
پرم زگریه ولـــی از ســـکوت لبریزم
دل شکسته خود را در آرزوی وصال
بـــه بـــوی زلـــف دل آویزتو بیاویزم
چگونه شرح دهم ماجرای هجران را
که در فراق تو پیوسته اشک می ریزم
منبع :
http://lovestory.javanblog.com
اگه کسی را دوست داری
شکسپیر : اگر کسی را دوست داری رهایش کن اگر سوی تو برگشت از آن توست و اگر برنگشت از اول برای تو نبوده .
دانشجوی زیست شناسی : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن . . . او تکامل خواهدیافت .
دانشجوی آمار : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن . . . اگر دوستت داشته باشد ، احتمال برگشتنش زیاد است و اگر نه احتمال ایجاد یک رابطه مجدد غیر ممکن است .
دانشجوی فیزیک : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن . . . اگر برگشت ، به خاطر قانون جاذبه است و اگر نه یا اصطکاک بیش تر از انرژی بوده و یا زاویه برخورد میان دو شیء با زاویه صحح هماهنگ نبوده است .
دانشجوی حسابداری : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن . . . اگر برگشت ، رسید انبار صادر کن و اگر نه ، برایش اعلامیه بدهکار بفرست .
دانشجوی ریاضی : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن . . . اگر برگشت ، طبق قانون 2=1+1 عمل کرده و اگر نه در عدد صفر ضربش کن .
دانشجوی کامپیوتر : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن . . . اگر برگشت ، از دستور کپی - پیست استفاده کن و اگر نه بهتر است که دیلیت اش کنی .
دانشجوی خوشبین : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن . . . نگران نباش بر می گردد .
دانشجوی عجول : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن . . . اگر در مدت زمانی معین بر نگشت فراموشش کن .
دانشجوی شکاک : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن . . . اگر برگشت ، از او بپرس ” چرا ” ؟
دانشجوی صبور : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن . . . اگر برنگشت ، منتظرش بمان تا برگردد .
دانشجوی رشته صنایع : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن . . . اگر برگشت ، باز هم به حال خود رهایش کن ، این کار را مرتب تکرار کن .
منبع :
http://lovestory.javanblog.com
بیمارستان و عشق
از لحظهای که در یکی از اتاقهای بیمارستان بستری شده بودم ، زن و شوهری در تخت رو به روی من مناقشه بی پایانی را ادامه میدادند. زن میخواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش میخواست او همان جا بماند .
از حرفهای پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آن ها آشنا شدم . یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه ، دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس میخواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک ، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانهشان زنگ میزد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده میشد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمیکرد : « گاو و گوسفندها را برای چرا بردید ؟ وقتی بیرون میروید ، یادتان نرود در خانه را ببندید . درسها چطور است ؟ نگران ما نباشید . حال مادر دارد بهتر میشود. بزودی برمی گردیم ...».
چند روز بعد پزشکها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند . زن پیش از آن که وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و در حالی که گریه میکرد گفت : « اگر برنگشتم ، مواظب خودت و بچهها باش . » مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت : « این قدر پرچانگی نکن . » اما من احساس کردم که چهرهاش کمی درهم رفت . بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود ، پرستاران ، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند . عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود . مرد از خوشحالی سر از پا نمیشناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد ، بیرون رفت و شب دیر وقت به بیمارستان برگشت . مرد آن شب مثل شبهای گذشته به خانه زنگ نزد . فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود . صبح روز بعد زن به هوش آمد . با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند ، اما وضعیتش خوب بود . از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند ، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد . زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند . همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد . هر شب ، مرد به خانه زنگ میزد . همان صدای بلند و همان حرفهایی که تکرار میشد . روزی در راهرو قدم می زدم . وقتی از کنار مرد میگذشتم داشت می گفت : « گاو و گوسفندها چطورند ؟ یادتان نرود به آن ها برسید . حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم .» نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست . مرد در حالی که اشاره میکرد ساکت بمانم ، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد . بعد آهسته به من گفت : « خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو . گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروختهام . برای این که نگران آیندهمان نشود ، وانمود میکنم که دارم با تلفن حرف میزنم .» در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود ، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود . از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بینشان بود ، تکان خوردم . عشقی حقیقی که نیازی به بازیهای درمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت ، اما قلب دو نفر را گرم می کرد.
منبع :
http://h0111.blogfa.com/cat-1.aspx
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
موسیقی
دوستان