.
بهترین دوست خداست اوآنقدرخوب است که اگر یک گل به اوتقدیم کنید دسته گلی تقدیمتان میکند وخوبترازآن است که اگردسته گلی به آب دادیم دسته گلهایش راپس بگیرد .
کنار آشیانه ی تو آشیانه می کنم.. فضای آشیانه را پر از ترانه می کنم ... کسی سوال می کند به خاطر چه زنده ای ؟ و من برای زندگی تو را بهانه می کنم .
دنیا آنقدر وسیع است که برای همه مخلوقات جایی هست ، به جای آنکه جای کسی را بگیرید تلاش کنید جای واقعی خود را پیدا کنید .
به چیزی که گذشت غم نخور ، به آن چیزی که پس از آن آمد لبخند بزن .
وقتی ناراحتید از اینکه به چیزی که می خواستید نرسیدید ، محکم باشید و خوشحال....
خداوند در فکر چیز بهتری برای شماست .
چه بسیارند کسانی که به هنگام غروب ، از غصه ناپدید شدن آفتاب چنان می گریند که ریزش اشک ها مانع از دیدن ستارگان می شود .
مهربانی را در نگاه منتظر کودکی دیدم که آبنباتش را به دریا انداخت تا اب شیرین شود .
شخص نادان شادمانی را در دور دستها میجوید اما خردمند آن را در زیر پاهایش می یابد . تنها درمان عادت بد ، عادتی متضاد آن است . کسی که کمتر می داند بیشتر حرف میزند . لحظات را گذراندیم تا به خوشبختی برسیم غافل از اینکه خوشبختی در همان لحظاتی بود که گذشت . گاهی دروغ همان کاری را میکند که یک چوب کبریت با انبار باروت میکند . کار امروز را به فردا نیفکن چون هر روزی که می آید کار خویش را می آورد . وقتی میتوانی با سکوت حرف بزنی بر پایه لرزان واژه ها تکیه مکن . خداوند دایره ای است که محیطش درجایی نیست و مرکزش در همه جاست .
قلب با دهان نسبت معکوس دارد آنان که قلبهایی بازترووسیع تردارند دهانهایی بسته تر دارند .
کم دانستن و پرگفتن مثل نداشتن وزیاد خرج کردن است .
نگذارید زبان شما ازافکارتان جلوتربیفتد .
منبع : http://moshiripoor.blogfa.com/post-6.aspx
عشق کنار هم ایستادن زیر باران نیست...!!! عشق این است که یکی برای دیگری چتر شود و دیگری هرگز نفهمد چرا خیس
نشد.
1. رومئو و ژولیت
تا به امروز شاید این داستان مشهورترین دلدادهها باشد. این زوج مترادفی برای عشق هستند. رومئو و ژولیت یک داستان حزن انگیز نوشته ویلیام شکسپیر است. داستان عاشقانه آنها بسیار غم انگیز است. داستان این دو جوان که از دو خانواده مخالف هم هستند، به این گونه است که در نگاه اول عاشق شده و عشق آنها به ازدواج انجامیده سپس دو عاشق واقعی گشته و زندگیشان را به خاطر عشقشان به خطر انداختند. بی شک گرفتن زندگی خود به خاطر همسر یکی از نشانههای عشق واقعی است. در نهایت مرگ نابهنگام آنها خانوادههایشان را به هم پیوند داد.
2. کلوپاترا و مارک آنتونی
داستان عاشقانه آنتونی و کلوپاترا یکی از به یاد ماندنیترین و عاشقانه ترین داستانهاست که در همه زمانها نقل میشود. داستان این دو شخصیت تاریخی بعدها توسط ویلیام شکسپیر به نمایش درآمد و هنوز هم در همه جای دنیا نمایش داده میشود. رابطه آنتونی و کلوپاترا نمونه واقعی عشق است. آنها در نگاه اول عاشق گشتند. رابطه بین این دو جوان مقتدر، کشور مصر را در یک موقعیت قدرتمندی قرار داد. اما عشق آنها رومیهایی که از قدرتمند شدن مصریها نگران بودند را عصبانی میکرد. با وجود تهدیدهایی که وجود داشت، آنتونی و کلوپاترا ازدواج کردند. میگویند که در زمان جنگ علیه رومیها آنتونی خبر دروغین مرگ کلوپاترا را دریافت کرد و با شمشیر خودش را کشت. زمانی که کلوپاترا از مرگ آنتونی آگاه شد، وحشت زده شد و خودکشی کرد. عشق بزرگ به قربانی بزرگی هم نیازمند است.
3. پاریس و هلن
به نقل از ایلیاد اثر هومر، داستان هلن و جنگ تروآ یک افسانه حماسی یونانی و ترکیبی از واقعیت و افسانه است. هلن به عنوان زیباترین زن در عرصه ادبیات در نظر گرفته شده است. او با منلوس، شاه اسپارت ازدواج کرد. پاریس پسر پریام شاه تروا عاشق هلن شد و او را ربود. یونانیها ارتش عظیمی به رهبری برادر منلوس، اگاممنون، فراهم کردند تا هلن را بازگردانند. هلن به سلامت به اسپارت بازگشت که ادامه زندگی خود را در شادمانی با منلوس زندگی کند.
4. ناپلئون و ژوزفین
ازدواج این دو یک ازدواج مصلحتی بود که ناپلئون در سن 26 سالگی به ژوزفین علاقهمند شد و با او ازدواج کرد. ژوزفین بانویی برجسته و ثروتمندترین زن به حساب میآمد. هرچه زمان میگذشت عشق ناپلئون به ژوزفین همچنین ژوزفین به ناپلئون بیشتر میشد اما این باعث کم شدن احترام متقابل آنها و همچنین کم شدن علاقه شدید آنها به هم نمیشد و به مرور زمان کهنه نمیشد. درحقیقت عشق آنها یک عشق حقیقی بود. آنها سرانجام در عشقشان شکست خوردند زیرا ناپلئون یه یک وارثی نیاز داشت درحالیکه ژوزفین از داشتن این نعمت محروم بود. آنها با ناراحتی از هم جدا شدند و هر دوی آنها عشق و علاقه شان را تا ابد در دلهایشان پنهان کردند.
5. اسکارلت اوهارا و رِت باتلر
بربادرفته نشاندهنده یکی از آثار جاویدان ادبی است. اثر معروف مارگارت میچل، عشق و نفرت بین اسکارلت و رت باتلر را شرح میدهد. تنظیم وقت چیزی بود که اسکارلت و رت باتلر هیچگاه در آن با همدیگر هماهنگ نبودند. در سراسر این داستان حماسی، این زوج هیچگاه احساسات واقعیشان را به طور دائمی تجربه نکردند و این حاصل بروز جنگ در پیرامونشان بود. اسکارلت که دختر بی قید و آزادی بود نمیتوانست بین خواستگاران خود یکی را انتخاب کند. تا جایی که سرانجام تصمیم به ادامه زندگی با رت باتلر شد. درحالیکه ذات دمدمی اسکارلت از قبل بینشان فاصله انداخته بود. امید به طور غیرمستقیم و همیشگی در قهرمان داستان ما ظاهر شد. بنابراین رمان با این جمله اسکارلت «فردا روز دیگری است» پایان مییابد.
6. جین ایر و رچستر
در داستان معروف شارلوت برونته، شخصیتهای تنها و بی دوست، علاجی برای تنهایی خود یافتند. جین، دختر یتیمی که به عنوان مربی وارد خانه ادوارد رچستر، مردی ثروتمند، میشود. این زوج غیرقابل تصور به هم نزدیک و نزدیک تر شدند تا زمانی که رچستر قلب لطیف و مهربانی را خارج از قلب خشن خود یافت. رچستر علاقه شدید خود را به خاطر تعدد زوجین آشکار نمیکرد اما در سالگرد ازدواجشان جین متوجه ازدواج سابق رچستر شد. جین با قلبی شکسته از آنجا دور شد اما بعد از یک آتش سوزی مهیب به عمارت ویران شده رچستر بازگشت. جین، رچستر را نابینا یافت در حالیکه زن، خود را کشته بود. عشق پیروز شد و دو عاشق دوباره به هم پیوستند و در خوشی و سعادت زندگی کردند.
7. ملکه ویکتوریا و آلبرت
این داستان عاشقانه درمورد خانواده سلطنتی انگلیسی است که 40 سال در مرگ همسرش به سوگ نشست. ویکتوریا دختری با نشاط، خوش رو و شیفته نقاشی بود. او در سال 1873 بعد از مرگ عموی خود ویلیام ششم بر تخت سلطنت انگلیس جلوس کرد. در سال 1840 او با اولین پسرعموی خود پرنس آلبرت، ازدواج کرد. در ابتدا پرنس آلبرت در بعضی محافل، ناآشنا به نظر میرسید چون او آلمانی بود. او میخواست که خانواده اش را به خاطر پشتکارش،صداقت و فداکاری بیش از حدش شگفت زده کند. این زوج دارای نه فرزند شدند. ویکتوریا فرزندانش را بسیار دوست داشت. او به توصیههای آنها در مملکت داری به ویژه سیاست اعتماد میکرد. زمانی که آلبرت در 1816 فوت کرد، ویکتوریا آسیب شدیدی دید. او به مدت 3 سال در محافل عمومیظاهر نشد. گوشه نشینی او باعث انتقاد عموم به او شد. کوششهای بسیار در زندگی ویکتوریا شد. اما تحت نفوذ نخست وزیر بنیامین در اسرائیل، ویکتوریا زندگی عمومی خود را از سر گرفت و مجلسی در 1866 افتتاح شد. اما ویکتوریا هرگز سوگ همسرش را پایان نمیداد و تا سال 1901 تا پایان زندگی خود سیاه به تن کرد. در طی سلطنتش که طولانی ترین سلطنت در تاریخ انگلیس بود بریتانیا یک قدرت جهانی شد (خورشید هرگز غروب نمیکند).
8. لیلی و مجنون
شاعر برجسته ایران، نظامیگنجوی، شهرت خود را مدیون شعر عاشقانه اش لیلی و مجنون که از یک افسانه عربی الهام گرفته، میباشد. لیلی و مجنون یک تراژدی درمورد عشق نافرجام است. این داستان برای قرنها نقل و بازگو شده است و در نسخ خطی و حتی روی سرامیکها نگاشته شده است. عشق لیلی و قیس به دوران مدرسه شان برمیگردد. عشق آنها کاملاً قابل مشاهده بود اما آنها از آشکارشدن عشقشان جلوگیری میکردند. قیس به دلیل تهیدستی خود را به بیابانی تبعید کرد تا میان حیوانات زندگی کند. او از خوردن غفلت میکرد و بسیار لاغر شده بود. به دلیل همین رفتارهای عجیب و غریب او، به وی لقب دیوانه دادند. او با عربهای بادیه نشین دوستی میکرد. آنها به قیس قول داده بودند لیلی را طی ستیز و زد و خوردی نزد او بیاورند. در طی این زد و خورد قبلیه لیلی شکست خورد اما پدر لیلی به دلیل رفتارهای مجنون وار قیس با ازدواج آنها مخالفت کرد و بالاخره لیلی با شخص دیگری ازدواج کرد. پس از مرگ همسر لیلی، بادیه نشینها جلسه ای بین لیلی و مجنون ترتیب دادند اما آنها هیچ وقت کاملاً با هم آشتی نکردند. فقط بعد از مرگشان هر دو کنار هم دفن شدند.
9. شاه جهان و ممتاز محل
در سال 1612 دختری جوان، به نام ارجمند بانو، با فرمانروای امپراتور مغول، شاه جهان ازدواج کرد. ارجمند بانو یا ممتاز محل 14 فرزند به دنیا آورد و همسر مورد علاقه شاه جهان شد. بعد از مرگ ممتاز محل در 1629 امپراتور بسیار غمگین شد و تصمیم گرفت مقبره ای برای او بسازد. او بیست هزار کارگر و ده هزار فیل را استخدام کرد و نزدیک به 20 سال طول کشید تا مقبره تاج محل کامل شد. شاه جهان هرگز قادر نبود تا سنگ سیاه مقبره را که طراحی کرده بود کامل کند. او توسط پسرش عزل شد و در قلعه قرمز آگرا زندانی شد و ساعتهای تنهایی خود را به تماشای رودخانه جاونا در مقبره ممتاز محل میگذراند. او سرانجام در کنار معشوقش در تاج محل به خاک سپرده شد.
انتــــــــــــــــــــــ ـــــــظار ...
شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهیه . اما معنیش رو شاید سالها طول بکشه تا بفهمی !
تو این کلمه کوچیک ده ها کلمه وجود داره که تجربه کردن هر کدومش دل شیر می خواد!
تنهایی ، چشم براه بودن ، غم ؛غصه ، نا امیدی ، ***،دلتنگی ، صبوری ، اشک بیصدا ؛
هق هق شبونه ؛ افسردگی ،پشیمونی، بی خبری و دلواپسی و .... !
برای هر کدوم از این کلمات چند حرفی که خیلی راحت به زبون میاد
و خیلی راحت روی کاغذ نوشته میشه باید زجر و سختی هایی رو تحمل کرد
تا معانی شون رو فهمید و درست درک شون کرد !!!
متنفرم از هر چیزی که زمان را به یاد من میاورد... و قبل از همه ی اینها متنفرم
از انتظار ...
از انتــــــــــــــــــــــ ـــــــــظار متــــــنـــــفــــــرم
نمی دونم از چه سایتی مطلب بالا را گرفتم .
آرزو کردن شرط نیست، شرط تحقق آرزو است.
نقاش باید نهانخانه داشته باشد؛ زیرا هنگامی که در نهانخانه با خود هستید، خودتان هستید و هنگامی که همراه با شخص دیگری هستید، نیمی از خودتان میباشید.
تنها سخنگوی جهان طبیعت، آزمایش است، پس باید همیشه به تجربه پرداخت و هرکار را به هزار شکل آزمود.
اگر پیوسته و بدون درنگ کار کنید، توان داوری خود را از دست میدهید.
آنچه را نقاشی میکنید باید بشناسید و از آن، آگاهی کافی داشته باشید.
ثابت ماندن در یکجا سبب از دست رفتن قوهی ادراک شما میشود. اندکی فراتر بروید تا چیزهای دیگری را نیز ببینید که در آنها نبود سامان و تناسب، قابل مشاهده است.
من از سودمند بودن دست نمیکشم.
میتوان در هر زمینهای کسب دانش کرد.
عشق سرشار در صورتی به وجود میآید که از آنچه دوست دارید،آگاهی فراوان داشته باشید.
درست همان گونه که اگر آهن را بکار نگیریم، زنگ میزند، همان گونه که آب راکد میگندد و یا به هنگام سرما یخ میبندد، اگر از آگاهی و مغز خود بهره نگیریم، آن را از دست میدهیم.
همانگونه که روز خوب، خواب خوش در پی دارد، زندگی هم اگر به خوبی سپری شود، مرگی آمرزیده در پی خواهد داشت.
سرشت آدمهای خوب، گرایش به دانستن است.
منبع : Smsfars.com
روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد. جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشهای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیدهاند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت. ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام میتپید اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکههایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین گوشههایی دندانه دندانه درآن دیده میشد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکهای آن را پرنکرده بود، مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود میگفتند که چطور او ادعا میکند که زیباترین قلب را دارد؟ مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت تو حتماً شوخی میکنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسه کن؛ قلب تو فقط مشتی رخم و بریدگی و خراش است . پیر مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر میرسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمیکنم. هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او دادهام، من بخشی از قلبم را جدا کردهام و به او بخشیدهام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکهی بخشیده شده قرار دادهام؛ اما چون این دو عین هم نبودهاند گوشههایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد که برایم عزیزند؛ چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیدهام اما آنها چیزی از قلبشان را به من ندادهاند، اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآور هستند اما یادآور عشقی هستند که داشتهام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعهای که من در انتظارش بودهام پرکنند، پس حالا میبینی که زیبایی واقعی چیست؟ مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونههایش سرازیر میشد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعهای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن را گرفت و در گوشهای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت . مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود زیرا که عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود... این داستان تو چند سایت بود منم اسم هیچ سایتی را نمی زنم.
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
موسیقی
دوستان