.
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
گفت : یا رب از چه خوارم کرده ای؟
بر صلیب عشق دارم کرده ای ؟
خسته ام زین عشق دلخونم نکن
من که مجنونم تو مجنونم نکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو لیلای تو من نیستم
گفت : ای دیوانه ، لیلایت منم
در رگت پنهان و پیدایت منم
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی !
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود ودور
با خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروز ها ، دیروزها!
دیدگانم همچو دالان های تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
می خزند آرام روی دفترم
دست هایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر
خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند
بعد من ناگه به یک سو می روند
پرده های تیره ی دنیای من
چشم های ناشناسی می خزند
روی کاغذ ها و دفتر های من
در اطاق کوچکم پا می نهد
بعد من با یاد من بیگانه ای
در بر آیینه می ماند به جای
تار مویی، نقش دستی، شانه ای
می رهم از خویش و می مانم زخویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افق ها ، دور پنهان می شود
می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماه ها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره می ماند به چشم راه ها
لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاک ، دامن گیر خاک
بی تو دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زیر خاک
بعدها نام مرا باران و باد
نرم می شویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام وننگ
فروغ فرخ زاد
نشان همیشگی خرد، دیدن معجزه [=کاری شگفتانگیز] میان چیزهای مرسوم است.((رالف والدو امرسون))
خردمندان، همیشه همه چیز را نمیدانند.((رالف والدو امرسون))
به خانهی دوست خود زیاد رفت و آمد کن، چرا که اگر به او سر نزنی، علفهای هرز، مسیر روبروی خانهی او را خواهند بست.((رالف والدو امرسون))
فردا، غریبهای، استادانه، درست آنچه را در همهی زندگی به آن اندیشیدهایم و احساس کردهایم، خواهد گفت.((رالف والدو امرسون))
دوستان، زینت بخش خانهی ما هستند.((رالف والدو امرسون))
یکی ار خوبیهای دوستی این است که شما میتوانید نزد دوستانتان، نادان باشید.((رالف والدو امرسون))
توان با هم خندیدن، لازمهی عشق است.((رالف والدو امرسون))
توانگر راستین کسی است که مالک روزش باشد. هیچ پادشاهی، هیچ انسان پولداری و هیچ پری و دیوی، دارای چنین نیرویی نیستند.((رالف والدو امرسون))
خرد مانند الکتریسیته است. هیچ فردی نیست که همیشه خردمند باشد، ولی افراد سزاوار خردمندی، اگر در مسیر درست قرار بگیرند، اندک زمانی خردمند میشوند؛ مانند شیشه، که اگر آن را مالش دهی، مدتی کوتاه به نیروی الکتریسیته مجهز میشود.((رالف والدو امرسون))
تنها راه داشتن دوست این است که با او یکی شوید.((رالف والدو امرسون))
از درستی و راستی خود، همانند یک چیز مقدس نگاهبانی کنید.((رالف والدو امرسون))
به خود باور داشته باش؛ به سخن دل ات توجه داشته باش.((رالف والدو امرسون))
هر اندوهی، برانگیزاننده و اندرزی ارزشمند است.((رالف والدو امرسون))
در برابر خورشید و ماه، بر انجام دادن کاری اراده می کنم که از درون، شادمان ام می کند و دل ام بر آن گواهی می دهد.((رالف والدو امرسون))
آنچه را که ما نتیجه می دانیم، آغاز است.((رالف والدو امرسون))
درک زندگی به اندازه ی یک نفس، بسیار آسوده تر است، زیرا شما زندگی می کنید و این کار، نتیجه ی کامیابی ها است.((رالف والدو امرسون))
کارهایی را انجام بده که از آنها می ترسی... در این صورت، مرگ ترس را حتمی بدان. ابتدا از پرتگاه به پایین بپر تا در بین راه، بال پرواز خود را بسازی.((رالف والدو امرسون))
هیچ دانشی وجود ندارد که با قدرتی همراه نباشد.((رالف والدو امرسون))
ترس، همواره از نادانی زاده می شود.((رالف والدو امرسون))
به خودتان باور داشته باشید؛ به گفته ی دیگران اهمیت ندهید.((رالف والدو امرسون))
مردان کم مایه به شانس باور دارند، مردان بااراده و خردمند، به علت و معلول.((رالف والدو امرسون))
شادی، عطری است که نمی توانی به دیگران بزنی، مگر آنکه قطره هایی از آن را به خودت بزنی.((رالف والدو امرسون))
ثبات نابخردانه، زاییده ی مغزهای کوچک است.((رالف والدو امرسون))
منبع : http://g171.mihanblog.com/post/246
مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسیــار دوست می داشت
دخترک به بیماری سختی مبتلا شد
پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره بدست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد
ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد...
پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد. با هیچکس صحبت نمی کرد
سرکار نمی رفت. دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند
ولی موفق نشدند. شبی پدر رویای عجیبی دید، دید که در بهشت است
و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند
همه فرشته های کوچک در حال شادی بودنند .
هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود
مرد جلوتر رفت و دید فرشته ای که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است
پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد
از او پرسید : دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟ ....
دخترک به پدرش گفت: باباجان، هر وقت شمع من روشن می شود، اشکهای تو آن را خاموش می کند و
هر وقت تو دلتنگ می شوی، من هم غمگین می شوم هر وقت تو گوشه گیر می شوی من نیز گوشه
گیر می شوم نمی توانم همانند بقیه شاد باشم .
پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید.
اشکهایش را پاک کرد، ناراحتی و غم را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت.
نظر شما درباره این داستان چیست ؟
منبع : http://setameh.persianblog.ir/post/99 /
پیرمرد روی نیمکت نشسته بود و کلاهش را روی سرش کشیده بود و استراحت میکرد. سواری نزدیک شد و از او پرسید:
هی پیری ! مردم این شهر چه جور آدمهاییند؟
پیرمرد پرسید: مردم شهر تو چه جوریند؟
گفت: مزخرف !
پیرمرد گفت: اینجا هم همینطور
بعد از چند ساعت سوار دیگری نزدیک شد و همین سؤال را پرسید.
پیرمرد باز هم از او پرسید :مردم شهر تو چه جوریند؟
گفت: خب ! مهربونند.
پیرمرد گفت: اینجا هم همینطور !
منبع : http://forum.mihandownload.com/thread44654-32.html
دوست داشتن
کسی را که دوستش می دارید شما را دوست نمی دارد ... کسی که شما را دوست می دارد شما او را دوست نمی دارید ... کسی که شما دوستش می دارید و او نیز شما را دوست می دارد , به رسم و آئین روزگار هرگز به هم نمی رسند و این رنج است.
دوست داشتن خیلی بهتر از عشق است. من هیچ گاه دوست داشتن خود را تا بالا ترین قله های عشق پایین نمی اورم.
دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است.
عشق
عشق مثل قایقی هست که در اعماق دریا غرق میشود ولی دوست داشتن مثل قایقی هست که روی این دریا آرام به حرکت ادامه میدهد پس دوست داشته باشیم نه عاشق شویم.
به سه چیز تکیه نکن ، غرور، دروغ و عشق.آدم با غرور می تازد، با دروغ می بازد و با عشق می میرد.
سخنران مشهور سمینارش را با در دست گرفتن بیست دلار اسکناس شروع کرد او پرسید : چه کسی این بیست دلار را می خواهد ؟ دستها بالا رفت . او گفت : من این بیست دلار را به یکی از شما می دهم اما اجازه بدهید اول کاری را انجام دهم . او اسکناس ها را مچاله کرد و پرسید » چه کسی هنوز این ها را می خواهد ؟ باز هم دست ها بالا بودند . او جواب داد خوب اگر این کار را بکنم چه ؟ او پول ها را روی زمین انداخت و آن ها را لگد کرد بعد آنها را برداشت و گفت : حالا چه کسی آن ها را می خواهد ؟ باز هم دست ها بالا رفت . سپس گفت : هیچ اهمیتی ندارد که من با پول ها چه کردم . شما هنوز هم آن ها را می خواهید . چون ارزشش کم نشده و هنوز بیست دلار می ارزد . اوقات زیادی ما در زندگی رها می شویم ، مچاله می شویم و یا با تصمیم های که می گیریم و حوادثی که به سراغ ما می آیند آلوده می شویم و ما فکرمی کنیم که بی ارزش شده ایم اما هیچ اهمیتی ندارد چه چیزی اتفاق افتاده یا چه چیزی اتفاق خواهد افتاد شما هرگزارزش خود را از دست نمی دهید . کثیف یا تمیز ، مچاله یا چین دار شما هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند بسیار ارزشمند هستید . ارزش ما در کاری که انجام می دهیم یا کسی که می شناسیم نیست . ارزش ما در این جمله است که : « ما که هستیم ؟» هیچ وقت فراموش نکنید که شما استثنائی هستید .
منبع : http://forum.mihandownload.com/thread44654-32.html
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
موسیقی
دوستان