.
تنها علاج عشق، ازدواج است. (( بوخوالد ))
انسان همان چیزی است که باور دارد . (( آنتوان چخوف ))
از کدامین ستاره بر زمین افتادیم تا در اینجا یکدیگر را ملاقات کنیم ؟ (( نیچه Nietzsche ))
آنانی که به ناگهان رشد کرده اند همچون کسی اند که بر تنابی باریک در حال گذر هستند . (( ارد Orod ))
تنبلی، آدمی را خیالپرست بار می آورد . (( پوسه نه )) زمان برای هیچ کس نه متوقف می شود نه بر می گردد ونه اضافه می شود . (( شیللر )) آرامش اگر همیشگی باشد سستی و پلشتی در پی دارد . (( ارد Orod )) بازی در دوران کودکی از اهمیت ویژه ای برخوردار بوده و ارزش بازی در شکل دادن به رفتار و اندیشه های کودک تا آن حد است که می توان آنها را تنها نشانه ی شناخت رفتار کودکان از بزرگسالان دانست . (( ژان شاتو ))
اگر می خواهی خوب باشی باید اول معتقد باشی که بد هستی . (( اپیکتوس )) هرگز درباره چیزی نگو آن را از دست داده ام ، بلکه فقط بگو آن را پس داده ام . (( اپیکتوس )) اگر مردم را به حال خود گذاشتی، تو را به حال خودت خواهند گذاشت . (( توماس مان )) آزادی در بی آرزوئی است . (( بودا )) می گویند رسیدن به آرامش هدف است باید گفت آرامش تختگاه نوک کوه است آیا کوهنورد همیشه بر آن خواهد ماند ؟ بیشتر زمان زندگی او در پایه و دامنه کوه می گذرد به امید رسیدن به آرامشی اندک و دوباره نهیب دل و دلدادگی به فرازی دیگر . (( ارد Orod )) در عالم دو چیز از همه زیباتر است : آسمانی پرستاره و وجدانی آسوده. (( کانت )) منبع : http://bbbbbb.persianblog.ir/post/3
روزی دست پسر بچه ای که در خانه با گلدان کوچکی بازی می کرد، در آن گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید. اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج کنند. پدر دیگر راضی شده بود به شکستن گلدان که تصادفا خیلی هم گرانقیمت بود، فکر کند. قبل از این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت: دستت را باز کن، انگشت هایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن. آن وقت فکر می کنم دستت بیرون می آید.
پسر گفت: "می دانم اما نمی توانم این کار را بکنم."
پدر که از این جواب پسرش شگفت زده شده بود پرسید: "چرا نمی توانی؟"
پسر گفت: "اگر این کار را بکنم سکه ای که در مشتم است، بیرون می افتد."
شاید شما هم به ساده لوحی این پسر بخندید اما واقعیت این است که اگر دقت کنیم می بینیم همه ما در زندگی به بعضی چیزهای کم ارزش چنان می چسبیم که ارزش دارایی های پرارزشمان را فراموش می کنیم و در نتیجه آنها را از دست می دهیم.
..................
زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد .
اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا آورده ای ؟ کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.
گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟
منبع : http://iranjoke.ir/content/view/4583/46 /
منبع : http://b-pencil.mihanblog.com/post/320
آنتوان قدیس در صحرا می زیست.مرد جوانی به نزدش آمد: پدر ،هر چه را که داشتم ،فروختم و پولش را به فقرا بخشیدم. تنها چند چیزرا نگه داشتم که در این جا به من امکان بقا می داد مایلم راه رستگاری را به من نشان بدهید. آنتوان قدیس از جوانک خواست همان چند چیز را هم که نگه داشته بود ،بفروشد و با پولش از شهر کمی گوشت بخرد و موقع بازگشت ،گوشت را به بدنش ببندد . مرد جوان طبق دستور عمل کرد هنگام بازگشت ،سگ ها و باز های گرسن? آن تکه گوشت ،به او حمله کردند به پدر روحانی گفت : من برگشتم وبدن زخمی و لباسهای پاره پاره اش را نشان داد. قدیس گفت : آنانی که به راه نوینی گام میگذارند و می خواهند ، اندکی از زندگی پیشین خود را نگه دارند ، سر انجام مجروحٍ گذشت? خود خواهند شد.
بر گرفته از کتاب مکتوب پائولو کوئیلو
منبع : http://forum.mihandownload.com/thread44654-32.html
فرق انسان و سگ در آنست که اگر به سگی غذا بدهی هرگز تو را گاز نخواهد گرفت. «تولستوی»
اگر میخواهید در زندگی دوستان وفادار و یاران غمخوار داشتهباشید، کم و خیلی دیر با مردم دوست شوید. «هرشل»
دوست داشتن کسانی که دوستمان میدارند کار بزرگی نیست، مهم آن است آنهایی را که ما را دوست ندارند، دوست بداریم. «حضرت عیسی مسیح»
هیچ چیز در زندگی شیرین تر از این نیست که کسی انسان را دوست بدارد. من در زندگانی خود هر وقت فهمیده ام که مورد محبت کسی هستم, مثل این بوده است که دست خداوند اعلام را بر شانه خویش احساس کرده ام. «چارلز مورگان»
از میان کسانی که برای دعای باران به تپه ها می روند تنها آنهایی که با خود چتر به همراه می برند به کار خود ایمان دارند. «آنتوان چخف»
هیچ کس نمی تواند ما را بهتر از خودمان فریب دهد. «گوته»
انسان ها شکست نمیخورند بلکه تنها تلاش کردن شان را متوقف می سازند. «ارنست همینگوی»
کسی که تا به حال عمل اشتباهی انجام نداده، هیچ کار تازه ای انجام نداده است. «آلبرت انیشتن»
در کنجکاوی همانقدر لذت نهفته است که در تمام خواستن های شدید. لذت دانستن و کنجکاوی انقدر است که زندگی خیلی از کنجکاوان را به باد داده است. «الکساندر دوما»
در سقوط افراد در چاه عشق، قانون جاذبه تقصیری ندارد. «آلبرت انیشتین»
خود را بباز تا خود را بیابی. «فیلسوف معاصر هندی»
در زندگی انسان چیزی به زیبایی دوست داشتن نمی رسد. «ژرژساند»
منبع : http://iranjoke.ir/content/view/4596/46
کودکی که آماده تولد بود ...
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از پرسید می گویند که فردا مرا به زمین می فرستی اما
من به این کوچکی و ناتوانی چگونه می توانم برای زندگی آنجا بروم؟خداوند پاسخ داد از میان
فرشتگان بیشمارم یکی را برای تو در نظر گرفته اما و در انتظار توست و حامی و مراقب تو خواهد
بود.کودک همچنان مردد بود و ادامه داد : اما من اینجا در بهشت جز خندیدن و آواز و شادی کاری
ندارم.خداوند لبخند زد:فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او
را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.
کودک ادامه داد:من چطور می توانم بفهمم که مردم چه می گویند در حالی که زبان آنها را
نمی دانم؟ خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو زیباترین وشیرین ترین واژه هایی راکه ممکن
است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت
کنی. کودک با ناراحتی گفت: اما اگر بخواهم با تو صحبت کنم چه کنم؟
و خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دستهای تو را در کنار هم قرار خواهد داد و
به تو می آموزد که چگونه دعا کنی .
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام در زمین انسانهای بد هم زندگی می کنند؛ چه کسی
از من محافظت خواهد کرد.
خدا گفت فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش هم تمام شود.
کودک ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که نمی توانم تو را ببینم غمگین خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد، اگر چه من همشه
در کنار تو هستم.
در آن هنگام، بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین به گوش می رسید. کودک می دانست که
بزودی باید سفر خود را آغاز کند. پس سوال آخر را به آرامی از خداوند پرسید: خدایا، اگر باید هم اکنون
به دنیا بروم لااقل نام فرشته ام را به من بگو. خداوند او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات
اهمیئت ندارد ولی می توانی او را مادر صدا کنی ...
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
موسیقی
دوستان