.
بدبخت کسی است که نمی تواند ناراستی خویش را درست کند. اُرد بزرگ
# # # # # #
کسی که دارای عزمی راسخ است ،جهان را مطابق میل خویش عوض می کند. گوته
# # # # # #
یک زندگی مطالعه نشده ،ارزش زیستن ندارد. سقراط
# # # # # #
فکر خوب معمار و آفریننده است. دیل کارنگی
# # # # # #
آدم بی مغز و پرگو چون آدم ولخرج و بی سرمایه است. پاسکال
# # # # # #
انسان خوشبخت آن کسی است که حوادث را با تبسم و اندکی دقت به علت وقوع آن تلقی و قبول نماید. مترلینگ
# # # # # #
خوشبختی شکل ظاهری ایمان است ، تا ایمان و امید و سخت کوشی نباشد ، هیچ کاری را نمی توان انجام داد . هلن کلر
# # # # # #
همه چیز به حساب می آید. هر کاری که انجام دهید یا به شما کمک می کند یا آسیب می رساند ، هیچ چیزی خنثی نیست. برایان تریسی
# # # # # #
در بین تمامی مردم تنها عقل است که به عدالت تقسیم شده زیرا همه فکر میکنند به اندازه کافی عاقلند. رنه دکارت
# # # # # #
کردار ناپسند خویش را با دارایی زیاد هم نمی توانی پنهان سازی . اُرد بزرگ
منبع :
http://mrhooman.bizhat.com/qesar.htm
زندگی می گذرد . . .
سال ها دل غرق آتش بود و خاکستر نداشت
بازکردم این صدف را بارها گوهر نداشت
از تهی دستی قناعت پیشه کردم سال ها
زندگی جز شرمساری مایه ای دیگر نداشت
هرکجا رفتم به استقبالم آمد بی کسی
عشق در سودای خود چیزی از این بهتر نداشت
بارها گفتی ولی از ابتدای عاشقی
قصه سرگشتگیهایت مگر آخر نداشت
سال ها بر دوش حسرت ها کشیدم بار عشق
هیچ دستی این امانت را ز دوشم برنداشت
کاش می آمد و می دید که از خود رفته ام
آن که عاشق بودنم را یک نفس باور نداشت
آسمان یک پرده از تقدیر را اجرا نکرد
گویی از روز ازل این صحنه بازیگر نداشت
ناله ما تا به اوج کبریا پرواز کرد
گرچه این مرغ قفس پرورده بال و پر نداشت . . .
منبع :
مداد
پسرک از پدربزرگش پرسید : پدربزرگ، درباره ی چه می نویسی؟
پدربزرگ پاسخ داد : درباره ی تو پسرم، اما مهم تر از آن چه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی!
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید؛ سپس گفت : اما این هم مثل بقیه ی مدادهایی است که دیده ام!
پدربزرگ گفت : بستگی دارد چطور به آن نگاه کنی. در این مداد پنج صفت است که اگر به دستشان بیاوری، برای تمام عمرت در دنیا به آرامش می رسی :
صفت اول : می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تورا هدایت می کند.
(( اسم این دست، خداست. او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد. ))
صفت دوم : باید گاهی از آن چه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می شود ( و اثری که از خود به جای می گذارد ظریف تر و زیباتر است).
(( پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج ها باعث می شود انسان بهتری شوی. ))
صفت سوم : مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم.
(( بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست؛ در واقع برای این که خودت را در مسیر درست نگهداری، لازم ومهم است. ))
صفت چهارم : چوب و یا شکل ظاهری مداد مهم نیست، بلکه زغالی اهمیت دارد که داخل آن مداد است.
(( پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است. ))
و سرانجام . . .
صفت پنجم : همیشه اثری از خود به جا می گذارد.
(( پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی از تو به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری که می کنی هوشیار باشی و بدانی که چه می کنی! ))
شمائید که با حرکت خود، دنیایتان را خلق می کنید. ( وینستون چرچیل )
منبع : کتاب تو، تویی ؟! جلد یکم.
عاشق تر از همه ما موش کوری است که زیبایی جفتش را چشم بسته باور دارد . . .
# # # # # #
دلمان که می گیرد ، تاوان لحظاتی است که دل بسته بودیم . . .
# # # # # #
نتیجه زندگی ، چیزهایی نیست که جمع می کنیم
بلکه
قلب هایی است که جذب می کنیم . . .
# # # # # #
خاطرات آدم مثل یه تیغ کند می ماند که رو رگت می کشی !
نمی بره اما تا می تونه زخمیت می کنه . . .
# # # # # #
واسه شکستن یه دل یه لحظه وقت می خوای . . .
اما واسه این که از دلش در بیاری شاید هیچ وقت فرصت نداشته باشی . . .
# # # # # #
وقتی کسی صادقانه بهت عشق هدیه می کند و تو پس می زنی . . .
منتظر باش تا قلبتو به کسی هدیه کنی و اون تو رو پس بزنه . . .
# # # # # #
همیشه سخت ترین سیلی را از کسی می خوری که روزی بهترین نوازشگرت بود . . .
# # # # # #
قبل از ازدواج چشمهایت را کاملا باز کن. اما بعد از ازدواج کمى چشمهایت را ببند . . .
# # # # # #
براى انسان سالم، دوست داشتن عیب هاى معشوق بزرگ ترین دلیل عشق است . . .
# # # # # #
عشق مانند آسمان است ، گاهی صاف است و شاد ، گاهی غمگین است و بارانی . . .
منبع :
http://www.reza-ghamkhar.blogfa.com/post-33.aspx
تجربه نامی است که تمام افراد بر روی اشتباهات خود می گذارند . اسکاروایلد
$ $ $ $ $ $
انسان عاقل همیشه از بدگویی هایی که از او میشود استفاده میکند . ژرژ بانه
$ $ $ $ $ $
حکمت ، درختی است که ریشه ی آن در قلب است و میوه ی آن در زبان . . . بطلمیوس
$ $ $ $ $ $
آن چه رخ داده را باید پذیرفت اما آن چه را روی نداده ، می توان به میل خویش بنا نمود . ارد بزرگ
$ $ $ $ $ $
بخیل برای ثروت خود نگهبان است و برای ارث انباردار . . . بزرگمهر
$ $ $ $ $ $
مشکلات خود را بر ماسه ها بنویسید و موفقیت هایتان را بر سنگ مرمر! پرمودا باترا
$ $ $ $ $ $
زندگی مانند لبخند ژوکوند است، در نظر اول به روی بیننده تبسم می کند ، اما اگر در او دقیق شوی ، می گرید . . . ژری تایلر
$ $ $ $ $ $
پیران اندیشمند به ریشه ها می پردازند نه به شاخه ها . ارد بزرگ
$ $ $ $ $ $
پیوسته باید مواظب سه چیز باشیم :
وقتی تنها هستیم مواظب افکار خود . . .
وقتی با خانواده هستیم مراقب اخلاق خود . . .
و وقتی که در جامعه می باشیم مواظب زبان خود . . .. مادام داستال
$ $ $ $ $ $
هر شکست لااقل این فایده را دارد که انسان یکی از راه هایی را ، که به شکست خوردن منتهی می شود را می شناسد . لاورنس
منبع :
http://www.reza-ghamkhar.blogfa.com/post-33.aspx
به غم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد
عجب از محبت من که در او اثر ندارد
غلط است هر که گوید دل به دل راه دارد
دل من ز غصه خون شد دل تو خبر ندارد
* * * * * *
می رسد روزی که بی من روزها را سر کنی
می رسد روزی که تنها مرگ را باور کنی
می رسد روزی که تنها در کنار قبر من
شعرهای کهنه ام را مو به مو از بر کنی
* * * * * *
عاقبت یک روز مغرب محو مشرق می شود
عاقبت غربی ترین دل نیز عاشق می شود
شرط می بندم زمانی که نه زود است و نه دیر
مهربانی حاکم کل مناطق می شود
* * * * * *
رفتی و ندیدی که چه محشر کردم
با اشک تمام کوچه را تر کردم
وقتی که شکست بغض تنهایی من
وابستگی ام را به تو باور کردم
* * * * * *
آن که چشمان تو را این همه زیبا می کرد
کاش از روز ازل فکر دل ما می کرد
یا نمی داد به تو این همه زیبایی را
یا مرا در غم عشق تو شکیبا می کرد
منبع :
http://www.tafrigah.blogfa.com
قرار
نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها.
گل را هم انداختم زمین، با پا لِهش کردم. گَند زدم بهش. گلبرگهاش کنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقهی پالتوم را دادم بالا، دستهام را کردم تو جیبهاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدمهاش و صِدای نَفَس نَفَسهاش هم.
برنگشتم بهش نگاه کنم، حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم میآمد. صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم. میدوید صِدام میکرد.
آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بِش بود. کلید انداختَم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – نالهای کوتاه ریخت تو گوشهام – تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به رو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و رانندهش هم داشت تو سرِ خودش میزد. سرش خورده بود رو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود میرفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترسیدم – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
درون دستِ چپش بستهی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند رو آستینِ مانتوش که رفته بود بالا، ساعتَش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را دیدم.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیج – درب و داغانْ به ساعتِ رانندهی بخت برگشته نگاه کردم. ساعت چهار و پنج دقیقه بود.
منبع :
http://www.bitrin.com/ARTICLE41655.html
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
موسیقی
دوستان