.

عاشقانه تصادفی

عاشقانه تصادفی align="center">

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  • + از "نبـــــــــودنــــــت" دلـــگـــیر نیـــســـتم... از اینـــکـــه روزگــــــاری "بــــــودی"، دلگـــیــــرم
  • + دنیای من پر از دستهایست که خسته نمی شوند از نگه داشتن نقاب ها
  • + کم کم غروب ماه خدا دیده می شود صد حیف ازین بساط که برچیده می شود در این بهار رحمت و غفران و مغفرت خوشبخت آن کسی ست که بخشیده می شود *عید شما مبارک*
  • + زیر بارانم بی چتر … تنها بینی سرخم لو میدهد مرا که باریده ام همراه ابرها، اما… تابلوی قشنگی شده ایم: من و جاده و باران !
  • + کاش میفهمیدی ســـکوت همیشه علامت رضــــایت نیست گاهی سکوت یعنی "امــــا" یعنی "اگــــــر" یعنی هزار و یک دلیل که " دل "میترســــد بلند بگوید دیـــــگر احتیاط لازم نیست . شکستنی ها شکست هر جور مایلیـــــد حمل کنید .. !!
  • + سلام به همه ی هم وبلاگی های عزیز پیشاپیش عید نوروز را به همگیتان تبریک میگم. امیدوارم سال 92 بهترین سال زندگیتان باشد و سال پر خیر و برکتی را برای همگیتان از خداوند منان آرزومندم.
  • + در زندگـے بـرآے هر آدمـے ! از یـک روز، از یـک جــآ، از یـک نفـر، بـہ بعـد...! دیگـر هـیچ چیـز مثـل قبـل نیستــ! نـہ روزهآ، نـہ رنگ هآ،نـہ خیـآبـآن هآ همـہ چیـز مـے شـود: دلتنگـے...!
  • + هیچ کس نـفهمیـــــد که « زلـیخـــــــا » مــَـــــــــرد * بـود ....!! میــــدانی چــــــــــــرا * ؟؟؟ مـــــردانـــگی * میــخواهـــــد! مــــــــاندن ، پــای عشــــــقی که مـُـــدام تـو را پـــس میــــزنــد.... *.
  • + من به *جای خالی اش* بیشتر از خودش عادت کرده ام . . . اعتراف تلخیست…!!
  • + عشق یک چرخه است: وقتی *عاشق* می شوید، صدمه می بینید وقتی *صدمه* می بینید، متنفر می شوید وقتی *متنفر* می شوید، سعی می کنید فراموش کنید وقتی سعی می کنید *فراموش* کنید، دل تنگ می شوید وقتی *دل تنگ* می شوید… در نهایت دوباره *عاشق می شوید*.

طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

ریز علی همان دهقان قهرمان کتاب های درسی   همان کسی که پس از خواندن داستان شجاعت او   همه به او می اندیشیدیم   اکنون   هشتاد سال دارد و بسیار فقیرانه زندگی می کند   سرگذشت اش را بخوانید.  

در گذر سال‌ها و فصل‌ها و روزها و در گوشه‌ای از این خاک پهناور، قهرمان دوست‌داشتنی سال‌های دور و نزدیک کتاب‌های درسی، در زیر غبار فراموشی روزگار می‌گذراند و کسی نمی‌داند در دل این پیرمرد 80 ساله چه غصه‌هایی انباشته شده است. 

انگار فراموشی رسم دنیاست؛ گویا قرار است قهرمان‌های زندگیمان با گذر زمان در لابلای صفحات کتاب زندگی گم شوند و هیچ کس یادی از آن ها نکند، تا موقعی که درد و غم بر چهره آن ها بنشیند و تازه، شاید آن موقع گذر رهگذری بر کوی و برزن آن ها بیفتد. 

یادمان نرفته و هرگز هم یادمان نمی‌رود، وقتی برگ‌های کاهی «فارسی» سوم دبستان را ورق می‌زدیم، داستان کشاورز جوانی را می‌دیدیم و می‌خواندیم که در دل شب ظلمانی و در اوج گمنامی، درس ایثار و فداکاری را برای آن شب و فرداهای آن روزگار به دیگران آموخت؛ مرد جوانی که از آن به بعد، همه او را با نام «دهقان فداکار» شناختند و حالا نیم قرن از آن شب می‌گذرد. 

سرمای استخوان‌سوز پائیز، شب تیره و تار، ریزش کوه، ریل‌های درهم پیچیده، سوت قطار، پیراهن، نفت فانوس، آتش و ... رژه مرگ بر روی خط آهن؛ این‌ها کلماتی است که با شنیدن نام «دهقان فداکار» ناخودآگاه ذهن دانش‌آموزان دیروز و امروز با آن ها درگیر می‌شود و جلوه‌ای از درس زندگی را با خود مرور می‌کند.  

امروز دیگر همه «ریزعلی خواجوی» را می‌شناسند؛ آری، «ریزعلی» همان دهقان فداکاری که می‌شناسی و می‌شناسیم، اما چه می‌شود کرد که امروز قهرمان فداکار سال‌های دور و نزدیک کتاب‌های درسی، نه محتاج فداکاری دیگران، بلکه منتظر یک جرعه مسئولیت‌شناسی و قدردانی قدرشناسان است. 

اسوره‌ای آرام ، در کوچه پس کوچه‌های شهری شلوغ * 

أزبرعلی حاجوی که در کتاب‌ فارسی سوم دبستان به «ریزعلی خواجوی» معروف شده است، این روزها در سنین بیش از 80 سالگی روزگار خود را سپری می‌کند و البته این گذران زندگی، خالی از رنج و مشقت‌های بی‌شمار هم نیست، آن هم برای کسی که برای بزرگ‌ترها و کوچک‌ترهای ما حکم اسطوره‌ای را دارد که تا زمان می‌گذرد، یاد و نامش در دل‌ها باقی است. 

در میان هیاهو و کشاکش زندگی ماشینی و در کوچه پس کوچه‌های شهری شلوغ، سراغ خانه ریزعلی را می‌گیریم و دقایقی پای حرف‌های گفته و ناگفته او می‌نشینیم؛ کوچه‌های تنگ و صمیمی در مناطق قدیمی کرج و خانه‌ای در طبقه هم‌کف یک ساختمان 4 طبقه که جز صفا و سادگی و چند تکه اثاثیه معمولی، چیز دیگری در آن پیدا نمی‌شود. 

ریزعلی در پنجمین روز از اسفند سال 1309 شمسی در یکی از روستاهای شهرستان میانه از توابع استان آذربایجان شرقی به دنیا آمده و حالا حدود 5 سال است که روستای محل زادگاهش را به خاطر شرایط سخت زندگی و تنهایی، ترک کرده و همراه با همسرش به منطقه «حصارک کرج» آمده است و زندگی می‌کند. 

دهقان فداکار 5 پسر و 3 دختر دارد که هر کدامشان در گوشه‌ای از تهران و کرج روزگار خود را می‌گذرانند و آن طور که خودش اشاره‌ای گذرا می‌کند، یکی از پسرانش نیز جانباز سال‌های حماسه و خون است.

* فداکاری با چاشنی کُتک / گمنامی تا دهه 70 

به گزارش فارس «توانا»، هر چند بارها و بارها داستان آن شب سرد پاییزی را در کتاب‌هایمان خوانده‌ایم، اما شاید شنیدن داستان دهقان فداکار از زبان خودش لطف دیگری داشته باشد؛ هرچند بازگویی آن روزها با کمک داماد و دختر وی میسر می‌شود، چراکه قهرمان قصه ما به زبان شیرین آذری سخن می‌گوید و فارسی سخن گفتن برایش سخت است. 

ریزعلی به شرح ماجرای شبی می‌پردازد که جان مسافران قطار تبریز به تهران را نجات داد؛ آن هم بر روی ریل‌های آهنی و بر فراز درّه‌ای 40 متری که اگر ریزعلی نبود و قطار از راه می‌رسید، شاید قطعه‌های کوچک و بزرگ آن غول آهنی و مسافرانش را باید در میان امواج خروشان رودخانه سرد پایین ریل پیدا می‌کردند.

ریزعلی می‌گوید: این واقعه به حدود 50 سال پیش و زمانی که حدود 31 الی 32 ساله بودم و یک فرزند داشتم بازمی‌گردد؛ یادم می‌آید اواخر پاییز بود که یک شب باجناقم میهمان من شده بود؛ ساعت 8 شب یکباره از زیر کرسی بلند شد و گفت که «الان یادم افتاد که فردا دوستانم برای فروش گوسفندان خود به تهران می‌روند و من هم باید بروم» و از من خواست که او را به ایستگاه قطار در حدود 7 کیلومتری منزلمان برسانم.

 هرچه به او اصرار کردم که «هوا سرد و بارانی است، امشب را بمان»، قبول نکرد که در نهایت با یک فانوس و تفنگ شکاری به راه افتادیم و او را به ایستگاه رساندم.

در راه برگشت به خانه دیدم که فاصله میان دو تونل بر روی خط آهن به خاطر ریزش کوه مسدود شده است و یادم آمد که قطار تا چند دقیقه دیگر از ایستگاه به سمت پایین راه می‌افتد، آن هم قطاری که پُر از مسافر است.

پیرمرد اینطور سر رشته صحبت‌هایش ادامه می‌دهد: با خودم گفتم «هر چه بادا باد»؛ راه افتادم به سمت ایستگاه، اما حدود دو کیلومتر که مانده بود متوجه شدم که قطار از ایستگاه حرکت کرده و چون وزش باد فانوسم را خاموش کرده بود، چاره‌ای ندیدم جز اینکه کُتم را درآوردم و بر سر چوب بستم و نفت فانوس را بر روی آن ریختم و با کبریتی که همراه داشتم، آن را آتش زدم و دوان دوان بر روی ریل قطار به راننده علامت دادم.

وقتی دیدم که راننده متوجه نمی‌شود، با تفنگ شکاری یکی دو گلوله شلیک کردم که راننده متوجه شد و وقتی قطار کم‌کم توقف کرد، همه مأموران و مسافران از آن بیرون ریختند و اول فکر می‌کردند که من قصد سوار شدن به قطار را داشته‌ام! به همین خاطر، آنقدر کتکم زدند که له و لورده شدم!

ادامه در عاقبت دهقان فداکار 2


اولین دیدگاه را شما بگذارید

  

 بندگی راستین

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت . مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی جوانی ساده و خوش قلب را دیده بود ، او را یافت ، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است ، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد آمد.

جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد ، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت.

روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان ، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد.

همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدت ها جست و جو او را یافت و به او گفت :

تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی ؟!

جوان گفت :

" اگر آن بندگی دروغین که به خاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه ی خویش نبینم ؟! "

منبع : کتاب تو، تویی ؟! جلد دوم.

طبیعت


اولین دیدگاه را شما بگذارید

  

خداوندا

از بچگی به من آموختند همه را دوست بدار

حال که بزرگ شده ام

و

کسی را دوست می دارم

می گویند :

فراموشش کن.

دکتر علی شریعتی

منبع :

http://www.takmobile.org

 فراموش شدن


نظر()

  

 

زیبارویی که می داند ، زیبای ماندنی نیست ، پرستیدنی است. ( اُرد بزرگ )

& & & & & &

مرا دوست بدار، اندکی ولی طولانی. ( کریستوفر مارلو )

& & & & & &

شما ممکن است بتوانید گلی را زیر پا لگدمال کنید ، اما محال است بتوانید عطر آن را در فضا محو سازید. ( ولتر)

& & & & & &

نگاهت رنج عظیمی است ، وقتی به یادم می‌آورد که چه چیزهای فراوانی را هنوز به تو نگفته‌ام. ( آنتوان سنت اگزوپری )

& & & & & &

هرگز مگذارکه خنده تو باعث گریه دیگری شود. ( حسین بهزا د )

& & & & & &

اشک های دیگران را مبدل به نگاه های پر از شادی نمودن بهترین خوشبختی هاست.( بودا )

& & & & & &

اگر می خواهی خوشبخت باشی برای خوشبختی دیگران بکوش زیرا آن شادی که ما به دیگران می دهیم به دل ما بر می گردد. (  بتهوون )

& & & & & &

اگر از کسی متنفری از قسمتی از خودت در او متنفری ، چیزی که از ما نیست نمی‌تواند افکار ما را مغشوش کند. ( هرمان هسه )

& & & & & &

تا وقتی که قلب شما نخواهد ، مسلماً مغزتان هرگز به چیزی عقیده پیدا نمی کند. ( ویلیام جیمز )

& & & & & &

وقتی « قدرت عشق » بر « عشق به قدرت » غلبه کند ، دنیا طعم صلح را می چشد. ( جیمی هندریکس )

منبع :

http://mrhooman.bizhat.com/qesar.htm

 رز قرمز


اولین دیدگاه را شما بگذارید

  

 فکر نو بسیار ظریف و حساس است ، با یک ریشخند کوچک می میرد و کنایه ای کوچک آن را بسختی مجروح می کند. ( هربرت اسپنسر )

# # # # # #

نقطه آغاز تصمیم های بهتر، نقطه پایان تصمیم های بدتر است. (  برایان تریسی )

# # # # # #

زندگی شما تنها زمانی بهتر می شود که خودتان بهتر شوید. ( برایان تریسی )

# # # # # #

هرگاه بتوانیم از نیروی تخیل به همان اندازه استفاده کنیم که از نیروی بصری استفاده می کنیم هر کاری انجام پذیر است. ( کارلایل )

# # # # # #

پیروزی آن نیست که هرگز زمین نخوری ، آن است که بعد از هر زمین خوردنی برخیزی. ( مهاتما گاندی )

# # # # # #

مدت ها پیش آموختم که نباید با خوک کشتی گرفت ، خیلی کثیف می ‌‌شوی و مهم‌تر آن که خوک از این کار لذت می‌برد. ( جورج برنارد شاو )

# # # # # #

خطر خوشبختی در این است که آدمی در هنگام خوشبختی هر سرنوشتی را می پذیرد و هرکسی را نیز. ( فردریش نیچه )

# # # # # #

انسان هر چه بالاتر برود احتمال دیده شدن وصله ی شلوارش بیشتر می شود. ( ادیسون )

# # # # # #

آدم شجاع یک بار می میرد ولی ترسو هزار بار. ( الین چانک )

# # # # # #

انسانی که قادر به آفرینندگی نیست طالب نابود ساختن است. ( اریش فروم )

منبع :

http://mrhooman.bizhat.com/qesar.htm


اولین دیدگاه را شما بگذارید

  

آفتاب می شود

نگاه کن که غم درون دیده ام

چگونه قطره قطره آب می شود

چگونه سایه ی سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب می شود

نگاه کن !

تمام هستی ام خراب می شود

شراره ای مرا به کام می کشد

مرا به اوج می برد

مرا به دام می کشد

نگاه کن

تمام آسمان من

پر از شهاب می شود

تو آمدی ز دورها و دورها

ز سرزمین عطرها و نورها

نشانده ای مرا کنون به زروقی

ز عاجها ، ز ابرها ، بلورها

مرا بِبَر ای امید دلنواز من

بِبَر به شهر شعر ها و شورها

به راه پُر ستاره می کشانی ام

فراتر از ستاره می نشانی ام

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیانِ سرخ رنگ ساده دل

ستاره چینِ برکه های شب شدم

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه های آسمان

کنون به گوش من دوباره می رسد

صدای تو

صدای بالِ برفی فرشتگان

نگاه کن که من کجا رسیده ام

به کهکشان ، به بی کران ، به جاودان

کنون که آمدیم تا به اوج ها

مرا بشوی با شراب موج ها

مرا بپیچ در حریر بوسه ات

مرا بخواه در شبان دیر پا

مرا دگر رها مکن

مرا از این ستاره ها جدا مکن

نگاه کن که مومِ شب به راه ما

چگونه قطره قطره آب می شود

سُراحی سیاه دیدگان من

به لای لایِ گرم تو

لبالب از شرابِ خواب می شود

به روی گاهواره های شعر من

نگاه کن

تو می دمی و آفتاب می شود

منبع : مجموعه ی سروده های فروغ فرخ زاد

آفتاب


نظر()

  

روزی زنی نزد شیوانا استاد معرفت آمد و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بی تفاوت شده است و او می ترسد که نکند مرد زندگی اش دلش را به کس دیگری سپرده باشد. شیوانا از زن پرسید : آیا مرد نگران سلامتی او و خانواده اش هست و برایشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را فراهم می کند !!؟؟ زن در پاسخ گفت : آری در رفع نیاز های ما سنگ تمام می گذارد و از هیچ چیز کوتاهی نمی کند! شیوانا تبسمی کرد و گفت : پس نگران مباش و با خیال آسوده به زندگیت ادامه بده !!! دو ماه بعد دوباره همان زن نزد شیوانا آمد و گفت : به مرد زندگی اش مشکوک شده است . او بعضی از شب ها به منزل نمی آید و با ارباب جدیدش که زنی جوان ، پولدار و بیوه است صمیمی شده است . زن به شیوانا گفت که می ترسد مردش را از دست بدهد. شیوانا از زن در خواست کرد که بی خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد. روز بعد زن نزد شیوانا آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتی خسته از سر کار آمده و کسی را در منزل ندیده هراسان و مضطرب همه جا را زیر پا گذاشته تا زن و بچه اش را پیدا کند و دیشب کلی همه را دعوا کرده که چرا بی خبر منزل را ترک کرده اند.

شیوانا تبسمی کرد و گفت: نگران مباش!! مرد تو مال توست. آزارش مده و بگذار به کارش برسد. او مادامی که نگران شماست به شما تعلق دارد.

شش ماه بعد زن گریان نزد شیوانا آمد و گفت : ای کاش پیش شما نمی آمدم و همان روز اول جلوی شوهرم را می گرفتم. او یک هفته پیش به خانه ارباب جدیدش یعنی همان زن بیوه رفته و دیگر نزد ما نیامده و این نشانه این است که او دیگر زن و زندگی را ترک گفته و قصد زندگی با آن زن بیوه را دارد .

 زن به شدت می گریست و از بی وفایی شوهرش زمین و زمان را دشنام می داد . شیوانا دستی به صورتش کشید و خطاب به زن گفت : هر چه زودتر مردان فامیل را صدا بزن و بی مقدمه به منزل آن زن بیوه بروید. حتما بلایی بر سر شوهرت آمده است.

زن هراسناک مردان فامیل را خبر کرد و همگی به اتفاق شیوانا به منزل ارباب پولدار رفتند. ابتدا زن بیوه از شوهر زن احساس بی اطلاعی کرد. اما وقتی سماجت شیوانا در وارسی منزل را دید تسلیم شد . سرانجام شوهر زن را در درون چاهی در داخل باغ ارباب پیدا کردند. او را در حالی که بسیار ضعیف و درمانده شده بود از چاه بیرون کشیدند. مرد به محض این که از چاه بیرون آمد به مردان اطراف گفت که سریعا به همسر و فرزندانش خبر سلامتی او را بدهند که نگران نباشند. شیوانا لبخندی زد و گفت : این مرد هنوز نگران است. پس هنوز قابل اعتماد است و باید حرفش را باور کرد. بعد مشخص شد که زن بیوه هر چه تلاش کرده که مرد را فریب دهد موفق نشده است و به خاطر وفاداری مرد او را درون چاه زندانی کرده بود.

منبع :

http://setare67.parsiblog.com


نظر()

  

مشخصات مدیر وبلاگ

ویرایش

موسیقی

لوگوی دوستان






































































ویرایش

دوستان

عاشق آسمونی سیب سرخ ***جزین*** عکس و مطلب جالب و خنده دار سرچشمه ادب و عرفان : وب ویژه تفسیر ادبی عرفانی قرآن مجید شقایقهای کالپوش سکوت ابدی هم نفس نغمه ی عاشقی سرچشمــــه فضیلـــــت هــــــا ؛ امـــام مهــدی علیه السلام تنهایی......!!!!!! معیار عدل طاقانک رویای شبانه ایران اسلامی تبسمـــــیـ بهـ ناچار سایت روستای چشام (Chesham.ir) عکس های عاشقانه منطقه آزاد ستاره سهیل مشاوره - روانشناسی دل شکسته یکی هست تو قلبم.... یامهدی Dark Future عشق غلط غولوت قرار Manna Deltangi عطش (وبلاگ تخصصی ماه محرم و صفر) جیغ بنفش در ساعت 25 گذری به نام امام نقی علیه السلام گروه اینترنتی جرقه داتکو محسن نصیری(هامون) *من اهل اینجا نیستم* هر چی تو دوست داری عاشق فوتبال20 wanted دلتنگـــــــــــــــ همه شمـــــــــــــــــــا.... اهلبیت (ع)،کشتی نجات ما... آقا رضا شخصی هرچه می خواهد دل تنگم میذارم سید خراسانی عرفان وادب تنهاترین تجربه های مربی کوچک دلنوشته های یه عاشق! ستاره سهیل delshekasteh شب تنهایی ستاره فقط ما از یک انسان فقط من برای تو کهکشان عشق اول11 انتیک 0110 صراط مبین به بهترین وبلاگ سرگرمی خوش امدید عجب صبری خدا دارد...... الکتروتکنیک به نام آنکه مسی را آفرید تا رونالدو بی سرور نماند... تکسوارعشق جیگر نامه خطـــــــ خطی ♀♥♂Door Va Nazdik♀♥♂ * امام مبین * صدفم چشم به راهتم برگرد سکوت شبانه سه ثانیه سکوت درجست وجوی حقیقت جوک و خنده یه دختر تنها دهاتی دکتر علی حاجی ستوده Tan Tan قلب خـــــــــــــــــــــــــــاکی رویای شبانه عسل.... مهاجرعشق بمب خنده کشتی کج ریحانه لپ لپ روستای خاصلو آریایی کهکشان Networkingbest جالب اما خواندنی آشنای غریب داستان عشق باران عشق تک شاخ آخرین منجی من هیچم دلنوشته من و او مسأله شرعی موسیقی اصیل ایرانی ترفند سرا فرزاد ملوس و پرنیاجون درباره ی رپ و دوست شدن با شما فقط خدا فروش خوکچه هندی امانتدار امام معماری تنهایی.......
ویرایش

طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ