.
روزها رفت ولی یاد تو کمرنگ نشد
سال ها رفت و دل ساده ی من سنگ نشد
ذهن من بستر صد خاطره با یاد تو بود
نامت از صفحه ی این خاطره کمرنگ نشد .
& & & & & &
آن جا که تو هستی دگر رهگذری نیست
غیر از غم دوریت مرا همسفری نیست
خواهم که به سویت پر پرواز در آرم
افسوس که از بخت بدم بال و پری نیست .
& & & & & &
پروانه شدم تا که چو پروانه بمیرم
با یاد تو در گوشه ی میخانه بمیرم
پروانه شدم تا هدف عشق بپویم
آن گاه ببین تا چه غریبانه بمیرم .
& & & & & &
امشب شب رویای تو بود و تو نبودی
در دل همه آوای تو بود و تو نبودی
دل زیر لب آهسته تمنای تو می کرد
در حسرت دیدار تو بود و تو نبودی .
& & & & & &
نگاهم کن که چشمانت قشنگ است
صدایم کن که دل در سینه تنگ است
مرا با خود ببر آن سوی غربت
که این جا شیشه هم از جنس سنگ است .
& & & & & &
تو که بالا بلند و نازنینی
تو که شیرین لب و عشق آفرینی
کنارم لحظه ای بنشین ، چه حاصل
که فردا بر سر خاکم نشینی !
منبع :
http://tehran_love.persianblog.ir
علم انسان را با جهان آشنا می کند ایمان آشنایی با خالق است
علم سرعت می دهد ایمان جهت می دهد
علم وسیله ی ارتباط است ایمان خود ارتباط است
علم می گوید چه هست ایمان می گوید چه باید کرد
علم قدرت می دهد ایمان خواستن می دهد
علم روشنایی می دهد ایمان عشق و امید می دهد
علم ابزار می سازد ایمان به مقصد می رساند
علم انقلاب بیرونی است ایمان انقلاب درونی است
علم جهان را تغییر می دهد ایمان انسان را تغییر می دهد
علم طبیعت ساز است ایمان انسان ساز است
علم نیروی منفصل است ایمان نیروی متصل است
علم زیبایی عقل است ایمان زیبایی روح است
علم امنیت بیرونی است ایمان امنیت درونی است.
مرد بی جان
مرد ، دوباره آمد همان جای قدیمی روی پله های بانک ، توی فرو رفتگی دیوار یک جایی شبیه دل خودش ، کارتن را انداخت روی زمین ، دراز کشید ، کفش هایش را گذاشت زیر سرش ، کیسه را کشید روی تنش ، دست هایش را مچاله کرد لای پاهایش ، خیابان ساکت بود ، فکرش را برد آن دورها ، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد . در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را می دید و صورت ها را صورت ها مات بود و خنده ها پررنگ ، هوا سرد بود ، دست هایش سرد تر ، مچاله تر شد ، باید زودتر خوابش می برد . صدای گام هایی آمد و .. رفت ، مرد با خودش فکر کرد ، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد ، خنده ای تلخ ماسید روی لب هایش ، اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد می شد ، شاید مسخره اش می کردند ، مرد هنوز غرور داشت ، و عشق هم داشت ، معشوقه هم داشت ، فاطمه ، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید ، به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر ، گفته بود : - بر می گردم با هم عروسی می کنیم فاطی ، دست پر میام . . . فاطمه باز هم خندیده بود ، آمد شهر ، سه ماه کارگری کرد ، برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد ، خواستگار شهری ، خواستگار پولدار ، تصویر فاطمه آمد توی ذهنش ، فاطمه دیگر نمی خندید . آگهی روی دیوار را که دید تصمیمش را گرفت ، رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ، مثل فروختن یک دانه سیب بود ، حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی ، پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمی گردد . یک گردنبند بدلی هم خرید ، پولش به اصلش نمی رسید ، پول ها را گذاشت توی بقچه ، شب تا صبح خوابش نبرد ، صبح توی اتوبوس بود ، کنارش یک مرد جوان نشست : داداش سیگار داری؟ سیگاری نبود ، جوان اخم کرد ، نیمه های راه خوابش برد ، خواب می دید فاطمه می خندد ، خودش می خندد ، توی یک خانه یک اتاقه و گرم چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد .
پولام .. پولاااام . -
صدای مبهم دلسوزی می آمد :
بیچاره ، پولات چقد بود ؟ -
- حواست کجاست عمو ؟
پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید ، جای بخیه های روی کمرش سوخت ، برگشت شهر ، یک هفته از این کلانتری به آن پاسگاه ، بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ، دل برید ، با خودش می گفت : کاشکی دل هم فروشی بود .
پاشو داداش ، پاشو این جا که جای خواب نیس . -
چشم هاشو باز کرد ، صبح شده بود ، تنش خشک شده بود ، خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد ، در بانک باز شد ، حال پا شدن نداشت ، آدم ها می آمدند و می رفتند .
داداش آتیش داری؟ -
صدا آشنا بود ، برگشت ، خودش بود ، جوان توی اتوبوس وسط پیاده رو ایستاده بود ، چشم ها قلاب شد به هم ، فرصت فکر کردن نداشت ، با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد .
آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس . . . آی مردم . . . -
جوان شناختش .
ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال . -
پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره . . . افتاد روی زمین ، جوان دزد فرار کرد .
. آییی یی یییییی -
مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا ، دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر می شد .
بگیریتش .. پو . ل .. ام .-
صدایش ضعیف بود ، صدای مبهم دلسوزی می آمد .
. . . چاقو خورده -
. . . برین کنار . . دس بهش نزنین -
- گداس؟
. . . چه خونی ازش میره -
دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش ، دستش داغ شد ، چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ، سرش گیج رفت ، چشمهایش را بست و . . . بست . نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ، همه جا تاریک بود . . . تاریک . . ..
همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه :
. یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد -
همین ، هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ، نه کسی فهمید مرد که بود ، نه کسی فهمید فاطمه چه شد ، مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی ، بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ، انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ، شاید فاطمه هم مرده باشد ، شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ، کسی چه می داند ؟!
کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟
زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود .
قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست ، قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست.
منبع :
http://setameh.persianblog.ir/post/105/
هفت چیز نشان بی خردی است :
1 . خشم آوردن بر بی گناه .
2 . بخشش به ناسزاوار .
3 . ناسپاسی به یزدان .
4 . پراکندن راز .
5 . دست زدن به کار ناسودمند .
6 . اعتماد به مردمان نا استوار .
7 . لجاج و ستیهندگی در دروغگویی .
( بزرگمهر بختگان )
منبع :
http://hamidnotes.blogfa.com/post-115.aspx
به آخرش فکر نکن بگذار عشق خودش حرف آخر را بزند .
# # # # # #
بخندیم ، امّا سرمایه خنده ما، گریه دیگران نباشد . ( استاد محمد تقی جعفری )
# # # # # #
آنان که برای با هم بودن نیاز به دلیل مادی دارند . مدت ها پیش عشق را در خود کشته اند . عشق جهان را می سازد نه جهان عشق را. ( آرش.ا.ب )
# # # # # #
بشر به خوشبختی خیلی زود عادت می کند و چون خیلی زود عادت می کند خیلی زود هم فراموش می کند که خوشبخت است .
# # # # # #
ساده ترین کار جهان این است که خود باشی و دشوارترین کارجهان این است که کسی باشی که دیگران می خواهند.
# # # # # #
دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اصراف محبت است.
# # # # # #
دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند.
# # # # # #
به سه چیز تکیه نکن ، غرور، دروغ و عشق . آدم با غرور می تازد ، با دروغ می بازد و با عشق می میرد.
# # # # # #
وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغ ها می کند پرهایش سفید می ماند ، ولی قلبش سیاه می شود .
# # # # # #
اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است.
منبع :
http://setameh.persianblog.ir/post/105 /
http://mcdeltateta.blogfa.com/post-13.aspx
مشکلی که با پول حل شود، مشکل نیست هزینه است!
* * * * * *
اگر کاری که می کنی ? هوشمندانه باشد ? هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند. . .
* * * * * *
زندگی دو چهره بیش تر نداره یا به بازیت میگیره یا به بازیش میگیری انتخاب با توست .
* * * * * *
از زندگی هر آن چه لیاقتش را داریم به ما می رسد نه آنچه که آرزویش را داریم .
* * * * * *
زندگی را دور بزن و آن گاه که بر تارک بلند ترین قله ها رسیدی، لبخند خود را نثار تمام سنگریزه هایی کن که پایت را خراشیدند.
* * * * * *
تاریخ یک ماشین خودکار و بی راننده نیست و به تنهایی استقلال ندارد ، بلکه تاریخ همان خواهد شد که ما می خواهیم.( ژان پل سارتر )
* * * * * *
کسانی که به انتظار زمان نشسته اند آن را از دست داده اند!
* * * * * *
در زندگی از تصور مصیبت های بیشماری رنج بردم که هرگز اتفاق نیفتادند .
* * * * * *
بهترین اشخاص ، کسانى هستند که اگر از آن ها تعریف کردید ، خجل شوند و اگر بد گفتید، سکوت کنند. " جبران خلیل جبران "
منبع :
http://setameh.persianblog.ir/post/105/
مدام مست می دارد نسیم جعد گیسویت
خرابم می کند هر دم فریب چشم جادویت
پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت
سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
که جان را نسخه ای باشد ز لوح خال هندویت
تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت
و گر رسم فنا خواهی که از عالم بر اندازی
بر افشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر مویت
من و باد صبا مسکین ، دو سرگردان بی حاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت
زهی همت که حافظ راست از دنیا و از عقبی
نیاید هیچ در چشمش به جز خاک سر کویت
حافظ
$ $ $ $ $ $
من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام ، کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم بر سر ، نه پایی داشتم در گِل
به دست خویش کردم ، این چنین بی دست و پا خود را
چنان از طرح وضع ناپسند خود ، گریزام
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را
$ $ $ $ $ $
خوش است خلوت اگر یار ، یار من باشد
نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد
من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم
که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
موسیقی
دوستان