.
جلسه محاکمه عشق بود . . .
وعقل قاضی ، وعشق محکوم . . .
به دلیل تبعید به دورترین نقطه مغز یعنی فراموشی . . .
قلب تقاضای عفو عشق را داشت . . .
ولی هم? اعضا با او مخالف بودند . . .
قلب شروع کرد به طرفداری از عشق . . .
آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن چهر? زیبایش را داشتی ؟
ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی ؟
وشما پاها که همیشه در انتظار رفتن به سویش بودید . . .
حالا چرا این چنین با او مخالفید ؟ ؟ ؟
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند . . .
تنها عقل و قلب در جلسه ماندند . . .
عقل گفت :
دیدی قلب ، همه از عشق بیزارند ، ولی متحیرم با وجود این که عشق بیشتر از همه تو را آزرده چرا هنوز از او حمایت میکنی ؟ ؟ ؟
قلب نالید و گفت : من بی وجود عشق دیگر نخواهم بود . . .
تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار میکند . . .
تنها با عشق می توانم یک قلب واقعی باشم . . .
تنها با عشق . . .
منبع : http://lovestory.javanblog.com
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
موسیقی
دوستان