.
مدام مست می دارد نسیم جعد گیسویت
خرابم می کند هر دم فریب چشم جادویت
پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت
سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
که جان را نسخه ای باشد ز لوح خال هندویت
تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت
و گر رسم فنا خواهی که از عالم بر اندازی
بر افشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر مویت
من و باد صبا مسکین ، دو سرگردان بی حاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت
زهی همت که حافظ راست از دنیا و از عقبی
نیاید هیچ در چشمش به جز خاک سر کویت
حافظ
$ $ $ $ $ $
من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام ، کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم بر سر ، نه پایی داشتم در گِل
به دست خویش کردم ، این چنین بی دست و پا خود را
چنان از طرح وضع ناپسند خود ، گریزام
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را
$ $ $ $ $ $
خوش است خلوت اگر یار ، یار من باشد
نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد
من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم
که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
موسیقی
دوستان