.
ایمان آوردم !
مرد جوانی که مربی شنا و دارنده چندین مدال المپیک بود ، به خدا اعتقادی نداشت. او چیزهایی را که درباره خداوند و مذهب می شنید مسخره می کرد.
شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ، ولی ماه روشن و همین برای شنا کافی بود. مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود.
ناگهان سایه ی بدنش را هم چون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد. احساس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت.
از پله ها پایین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.
آب استخر برای تعمیر خالی شده بود.
منبع : کتاب تو ، تویی؟! جلد دوم.
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
موسیقی
دوستان