.
آنتوان قدیس در صحرا می زیست.مرد جوانی به نزدش آمد: پدر ،هر چه را که داشتم ،فروختم و پولش را به فقرا بخشیدم. تنها چند چیزرا نگه داشتم که در این جا به من امکان بقا می داد مایلم راه رستگاری را به من نشان بدهید. آنتوان قدیس از جوانک خواست همان چند چیز را هم که نگه داشته بود ،بفروشد و با پولش از شهر کمی گوشت بخرد و موقع بازگشت ،گوشت را به بدنش ببندد . مرد جوان طبق دستور عمل کرد هنگام بازگشت ،سگ ها و باز های گرسن? آن تکه گوشت ،به او حمله کردند به پدر روحانی گفت : من برگشتم وبدن زخمی و لباسهای پاره پاره اش را نشان داد. قدیس گفت : آنانی که به راه نوینی گام میگذارند و می خواهند ، اندکی از زندگی پیشین خود را نگه دارند ، سر انجام مجروحٍ گذشت? خود خواهند شد.
بر گرفته از کتاب مکتوب پائولو کوئیلو
منبع : http://forum.mihandownload.com/thread44654-32.html
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
موسیقی
دوستان