.
پیرمرد نابینایی بر روی پله های ورودی ساختمانی نشسته بود. کلاه گرد دوره داری جلویش، و تابلوی کوتاهی در کنارش قرار داشت که بر روی آن نوشته شده بود.
... من کور هستم، لطفاً کمک کنید
روزی خبرنگار باهوشی از آنجا عبور می کرد،نگاهی به پیرمرد انداخت. دید که فقط چند سکه داخل کلاه است. او نیز سکه ای درون کلاه انداخت و از پیرمرد خواست تا پشت تابلو اعلان دیگری بنویسد و پس از آن تابلو را با نوشتة جدید کنار پای پیرمرد گذاشت و رفت
عصر آن روز هنگامی که خبرنگار بازمی گشت، مشاهده کرد که کلاه پر از سکه و اسکناس شده است. پیرمرد که خبرنگار را از صدای پایش شناخته بود از او پرسید که بر تابلو چه نوشته است. اما خبرنگار لبخندی زد و گفت چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشتة شما را به شکل دیگری تغییر دادم.
رهگذران اندکی می توانستند با بی تفاوتی از کنار پیرمردی بگذرند که بر روی تابلوی کنار پایش نوشته شده بود :
...... امروز بهار است، ولی من نمی توانم آن را ببینم ......
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
موسیقی
دوستان