.
به غم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد
عجب از محبت من که در او اثر ندارد
غلط است هر که گوید دل به دل راه دارد
دل من ز غصه خون شد دل تو خبر ندارد
* * * * * *
می رسد روزی که بی من روزها را سر کنی
می رسد روزی که تنها مرگ را باور کنی
می رسد روزی که تنها در کنار قبر من
شعرهای کهنه ام را مو به مو از بر کنی
* * * * * *
عاقبت یک روز مغرب محو مشرق می شود
عاقبت غربی ترین دل نیز عاشق می شود
شرط می بندم زمانی که نه زود است و نه دیر
مهربانی حاکم کل مناطق می شود
* * * * * *
رفتی و ندیدی که چه محشر کردم
با اشک تمام کوچه را تر کردم
وقتی که شکست بغض تنهایی من
وابستگی ام را به تو باور کردم
* * * * * *
آن که چشمان تو را این همه زیبا می کرد
کاش از روز ازل فکر دل ما می کرد
یا نمی داد به تو این همه زیبایی را
یا مرا در غم عشق تو شکیبا می کرد
منبع :
http://www.tafrigah.blogfa.com
قرار
نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها.
گل را هم انداختم زمین، با پا لِهش کردم. گَند زدم بهش. گلبرگهاش کنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقهی پالتوم را دادم بالا، دستهام را کردم تو جیبهاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدمهاش و صِدای نَفَس نَفَسهاش هم.
برنگشتم بهش نگاه کنم، حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم میآمد. صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم. میدوید صِدام میکرد.
آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بِش بود. کلید انداختَم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – نالهای کوتاه ریخت تو گوشهام – تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به رو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و رانندهش هم داشت تو سرِ خودش میزد. سرش خورده بود رو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود میرفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترسیدم – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
درون دستِ چپش بستهی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند رو آستینِ مانتوش که رفته بود بالا، ساعتَش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را دیدم.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیج – درب و داغانْ به ساعتِ رانندهی بخت برگشته نگاه کردم. ساعت چهار و پنج دقیقه بود.
منبع :
http://www.bitrin.com/ARTICLE41655.html
به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی چون زمانی که از دستش بدی مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی اون دیگر صدایت را نخواهد شنید!!
منبع : http://royayatalkh.persianblog.ir
اگر می دانستی چقدر تنهام برام اشک می ریختی
و اگر می دانستی که همیشه اشک می ریزم هرگز تنهام نمی گذاشتی . . .
& & & & & &
زندگی مثل پیانو است ، دکمه های سیاه برای غم ها و دکمه های سفید برای شادی ها . اما زمانی می توان آهنگ زیبایی نواخت که دکمه های سفید و سیاه را با هم فشار دهی.
& & & & & &
شادی بی تو یعنی اندوه، سفر بی تو یعنی زندانی شدن در سیاه چال، زندگی بی تو یعنی پایان همه چیز حتی زندگی!
& & & & & &
شایَد سال ها بعد . . .
دَر گذرِ جادِه ها . . .
بی تـفــاوت از کنارِ هم بگذریم . . .
و بِگویـیـم . . .
ایـن "غریبه"! چقدر شـبیـهِ خاطراتم بود . . .
& & & & & &
باید بد جنس باشی تا عاشقت باشن!
باید خیانت کنی تا دیوونت باشن!
باید نامرد باشی تا همیشه تو فکرت باشن!
باید هی رنگ عوض کنی تا دوستت داشته باشن!
اگه ساده ای! اگه با وفایی! اگه یک رنگی! همیشه تنهایی.
& & & & & &
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه پنهان کردن قلبی ست که به اسفناک ترین حالت شکسته شده.
منبع :
http://www.asroneh.com
http://www.clip2ni.com/sher/topic31862.html
من در زمان خودم با معدود افرادی مواجه شدم که اشتیاق شدیدی به کار سخت داشتند. خوشبختانه همه آن ها همکاران من بودند. بیلگلد
$ $ $ $ $ $
ما با مشکلات می جنگیم تا آسایش بیابیم ، ولی وقتی که آسایش یافتیم آن را غیر قابل تحمل می یابیم. هانری بروکس آدامز
$ $ $ $ $ $
حقیقت مانند آب دریا است چون نمک آب دریا زیاد است تشنگی را رفع نمی کند. اگر حقیقت آدمی تحریف شود مثل آب شور دریا خواهد بود که تشنگی اش را رفع نخواهد کرد. فردریش نیچه
$ $ $ $ $ $
چهار چوب نگاه ما زمینی است ، اما برآیند اندیشه ما جنبه آسمانی نیز پیدا می کند. اُرد بزرگ
$ $ $ $ $ $
آن چه را که با خوشی و لذت آموخته ایم ، هرگز فراموش نمی کنیم. سیسرون
$ $ $ $ $ $
آن که کردار به سخاوت بیاراید و گفتار براستی در این جهان نیک بخت است. بزرگمهر
$ $ $ $ $ $
آن چه جهان به ما می دهد و آن چه خوشبختی نام دارد بازیچه تقدیر بیش نیست. لاوات
$ $ $ $ $ $
در نظر خردمند شادیی که غم به دنبال دارد بی ارزش است. بزرگمهر
$ $ $ $ $ $
انسان خوشبخت نمی شود اگر برای خوشبختی دیگران نکوشد. دوسن پیر
$ $ $ $ $ $
بیایید نه تنها برای خود و خانوادهمان بلکه برای کشورمان مسؤولیت بیشتری بپذیریم. بیل کلینتون
منبع :
http://mrhooman.bizhat.com/qesar.htm
همه می پرسند :
چیست در زمزمه مبهم آب؟
چیست در همهمه دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید، روی این آبی آرام بلند
که ترا می برد این گونه به ژرفای خیال؟
چیست در خلوت خاموش کبوترها؟
چیست در کوشش بی حاصل موج؟
چیست در خنده جام
که تو چندین ساعت، مات و مبهوت به آن می نگری؟
نه به ابر، نه به آب، نه به برگ،
نه به این آبی آرام بلند،
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام،
نه به این خلوت خاموش کبوترها،
من به این جمله نمی اندیشم.
من مناجات درختان را هنگام سحر،
رقص عطر گل یخ را با باد،
نفس پاک شقایق را در سینه کوه،
صحبت چلچله ها را با صبح،
نبض پاینده هستی را در گندم زار،
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل،
همه را می شنوم؛ می بینم.
ادامه در شعر 2 - 34
من به این جمله نمی اندیشم.
به تو می اندیشم.
ای سرپا همه خوبی!
تک و تنها به تو می اندیشم.
همه وقت، همه جا،
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم.
تو بدان این را، تنها تو بدان
تو بیا؛
تو بمان با من، تنها تو بمان.
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب.
من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند.
اینک این من که به پای تو در افتادم باز؛
ریسمانی کن از آن موی دراز؛
تو بگیر؛ تو ببند؛ تو بخواه.
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من، تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست؛
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش.
فریدون مشیری
منبع :
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
موسیقی
دوستان