.
عشق یعنی هر چه بینی عکس یار
عشق یعنی دیده بر در دوختن
عشق یعنی در فراقش سوختن
عشق یعنی لحظه های التهاب
عشق یعنی لحظه های ناب ناب
عشق یعنی سوز نی ، آه شبان عشق یعنی معنی رنگین کمان
عشق یعنی شاعری دل سوخته عشق یعنی آتشی افروخته
عشق یعنی با گلی گفتن سخن عشق یعنی خون لاله بر چمن
عشق یعنی شعله بر خرمن زدن عشق یعنی رسم دل بر هم زدن
عشق یعنی یک تیمّم، یک نماز عشق یعنی عالمی راز و نیاز
یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم وقت پرپر شدنش، سوزو نوایی نکنیم/
پر پروانه شکستن ، هنر انسان نیست گر شکستیم ز غفلت ، من و مایی نکنیم/
یادمان باشد سر سجاده عشق جز برای دل محبوب دعایی نکنیم/
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند طلب عشق ز هر بی سرو پایی نکنیم.
یک بچه همواره می تواند سه چیز به یک آدم بزرگ بیاموزد : 1.شاد بودن بدون دلیل. 2.همیشه به کاری مشغول بودن. 3.تقاضا کردن وخواستنِ آنچه با تمام وجود می خواهد. توی مدرسه یادم دادن که یک سال 12 ماهه0/ یک ماه 4 هفته ست/ یک هفته 7 روزه/ یک روز 24 ساعته/ یک ساعت 60 دقیقه ست/ ولی کسی بهم نگفت که یک دقیقه بی تو1000 ساله.
پیرمرد نابینایی بر روی پله های ورودی ساختمانی نشسته بود. کلاه گرد دوره داری جلویش، و تابلوی کوتاهی در کنارش قرار داشت که بر روی آن نوشته شده بود.
... من کور هستم، لطفاً کمک کنید
روزی خبرنگار باهوشی از آنجا عبور می کرد،نگاهی به پیرمرد انداخت. دید که فقط چند سکه داخل کلاه است. او نیز سکه ای درون کلاه انداخت و از پیرمرد خواست تا پشت تابلو اعلان دیگری بنویسد و پس از آن تابلو را با نوشتة جدید کنار پای پیرمرد گذاشت و رفت
عصر آن روز هنگامی که خبرنگار بازمی گشت، مشاهده کرد که کلاه پر از سکه و اسکناس شده است. پیرمرد که خبرنگار را از صدای پایش شناخته بود از او پرسید که بر تابلو چه نوشته است. اما خبرنگار لبخندی زد و گفت چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشتة شما را به شکل دیگری تغییر دادم.
رهگذران اندکی می توانستند با بی تفاوتی از کنار پیرمردی بگذرند که بر روی تابلوی کنار پایش نوشته شده بود :
...... امروز بهار است، ولی من نمی توانم آن را ببینم ......
شکسپیر: فراموش کن چیزی راکه نمی توانی بدست آوری وبدست بیار چیزی راکه نمی توانی فراموش کنی.
حضرت علی (ع) : بنده کسی نباش که خداوند تو را آزاد آفریده است.
آنتونی رابینز : باورها می توانند از برخی افراد ، قهرمان بیافرینند و برخی دیگر را به موجوداتی ناتوان بدل کنند.
مترلینگ : آینده ها به نظر بزرگ جلوه می کنند اما وقتی که گذشتند می فهمیم که ناچیز بو ده اند.
ابوعلی سینا : نیک بخت ترین مردم کسی است که کردار به سخاوت بیاراید و گفتار به راستی.
خوشحال میشم نظر بدید.
دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان میگذشتند ان دو در نیمه راه بر سر موضوعی دچار اختلاف نظر شدند و به مشاجره پرداختند و یکی از انان از سر خشم بر چهره دیگری سیلی زد.
دوستی که سیلی خورده بود سخت دل ازرده شد ولی بدون انکه چیزی بگوید بر روی شن های بیابان نوشت:
((امروز بهترین دوست من بر چهرهام سیلی زد))
ان دو در کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا انکه در وسط بیابان به یک آبادی کوچک رسیدند و تصمیم گرفتند قدری بمانند و در برکه اب تنی کنند.
اما شخصی که سیلی خورده بود در برکه لغزید و نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمک او شتافت و نجاتش داد. او بعد از انکه از غرق شدن نجات یافت بر روی صخره سنگی نوشت :
((امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داده))
دوستی که یکبار بر صورت او سیلی زده و بعد هم جانش را از غرق شدن نجات داده بود پرسید:
(( بعد از انکه من با حرکت قبلم ترا ازردم تو ان جمله را بر روی شنهای صحرا نوشتی اما اکنون این جمله را بر روی صخره سنگ حک کرده ای. چرا؟؟))
و دوستش در پاسخ گفت:
(( وقتی که کسی ما را می ازارد باید انرا بر روی شن ها بنویسیم تا بادهای بخشودگی انرا محو کند اما وقتی که کسی کار خوبی برایمان انجام می دهد ما باید انرا بر روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی هرگز نتواند انرا پاک نماید.))
لطفا نظر یادتون نره.
با خون غم نوشتم غربت مکان ما نیست&& از یاد بردن دوست هرگز مرام ما نیست!!
این پیام فقط جهت زدن حاضری در دفتر رفاقت بود تا بدونی به یادتم؟؟؟؟
گر دلت یاد کسی کرد و فرو ریخت ** به یاد آور که من نیز به یاد تو چنینم!!
اسمتو با صابون می نویسم تو آسمون تا وقتی بارون میاد همه کف کنن.
مرد دیر وقت خسته به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود:
- سلام بابا ! یک سئوال از شما بپرسم ؟
- بله حتما. چه سئوالی ؟
- بابا ! شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید ؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد : این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سئوالی می کنی ؟
- فقط می خواهم بدانم.
-اگر باید بدانی ، بسیار خوب ، به تو می گویم : 20 دلار !
پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود ، آه کشید . بعد به مرد نگاه کرد و گفت : می شود 10 دلار به من قرض بدهید ؟
مرد عصبانی شد و گفت : اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال ، فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری ، کاملا در اشتباهی ، سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا این قدر خود خواه هستی. من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم.
پسر کوچک آرام به اطاقش رقت و در را بست .
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد : چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین سئوالاتی کند ؟
بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است . شاید واقعا چیزی بوده که او برای خریدنش به 10 دلار نیاز داشته ، به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش در خواست پول کند .
مرد به سمت اطاق پسرک رفت و در را باز کرد ،
- خوابی پسرم ؟
- نه پدر ، بیدارم .
- من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام . امروز کارم سخت و طولانی بود ، و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم . بیا این 10 دلاری که خواسته بودی .
پسر کوچولو نشست ، خندید و فریاد زد : متشکرم بابا ! بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد .
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته ، دوباره عصبانی شد و گفت : با این که خودت پول داشتی ، چرا دوباره درخواست پول کردی ؟
پسر کوچولو پاسخ داد : برای اینکه پولم کافی نبود ، ولی من حالا 20 دلار پول دارم ، آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید ؟ من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم !!!...
متاسفانه نمی دونم این مطلب را از چه سایتی گرفتم به خاطر همین اگه سایتی این مطلب در آن وجود داره اسمشو در نظرات بنویسه.
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
موسیقی
دوستان