.
کسی که روی انگشتان می ایستد
نمیتواند تعادلش را حفظ کند
کسی که که عجله میکند
نمی تواند خیلی پیش برود
کسی که سعی در درخشیدن میکند
نور وجودش را خاموش میکند
کسی که خود را بزرگ میداند
نمیتواند بداند به واقع کیست.
کسی که بر دیگران فرمان میراند
نمیتواند بر وجود خویش فاتح شود
کسی که به کارش میجسبد
چیزی که دیری بپاید خلق نمیکند.
اگر میخواهید با تائو در هماهنگی قرار گیرید،
کار خود را بکنید و سپس همه چیز را رها کنید.
منبع :
روزی یکی از خانه های دهکده آتش گرفته بود. زن جوانی همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند. شیوانا و بقیه اهالی برای کمک و خاموش کردن آتش به سوی خانه شتافتند. وقتی به کلبه در حال سوختن رسیدند و جمعیت برای خاموش کردن آتش به جستجوی آب و خاک برخاستند شیوانا متوجه جوانی شد که بی تفاوت مقابل کلبه نشسته است و با لبخند به شعله های آتش نگاه می کند. شیوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسید: چرا بیکار نشسته ای و به کمک ساکنین کلبه نرفته ای!؟
جوان لبخندی زد و گفت:” من اولین خواستگار این زنی هستم که در آتش گیر افتاده است. او و خانواده اش مرا به خاطر اینکه فقیر بودم نپذیرفتند و عشق پاک و صادقم را قبول نکردند. در تمام این سالها آرزو می کردم که کائنات تقاص آتش دلم را از این خانواده و از این زن بگیرد. و اکنون آن زمان فرا رسیده است . "
شیوانا پوزخندی زد و گفت:” عشق تو عشق پاک و صادق نبوده است. عشق پاک همیشه پاک می ماند! حتی اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بی مهری در حق او روا سازد .
عشق واقعی یعنی همین تلاشی که شاگردان مدرسه من برای خاموش کردن آتش منزل یک غریبه به خرج می دهند. آنها ساکنین منزل را نمی شناسند اما با وجود این در اثبات و پایمردی عشق نسبت به تو فرسنگها جلوترند. برخیز و یا به آنها کمک کن و یا دست از این ادعای عشق دروغین ات بردار و از این منطقه دور شو .
اشک بر چشمان جوان سرازیر شد. از جا برخاست. لباس های خود را خیس کرد و شجاعانه خود را به داخل کلبه سوزان انداخت. بدنبال او بقیه شاگردان شیوانا نیز جرات یافتند و خود را خیس کردند و به داخل آتش پریدند و ساکنین کلبه را نجات دادند. در جریان نجات بخشی از بازوی دست راست جوان سوخت و آسیب دید. اما هیچکس از بین نرفت .
روز بعد جوان به درب مدرسه شیوانا آمد و از شیوانا خواست تا او را به شاگردی بپذیرد و به او بصیرت و معرفت درس دهد. شیوانا نگاهی به دست آسیب دیده جوان انداخت و تبسمی کرد و خطاب به بقیه شاگردان گفت:” نام این شاگرد جدید “معنای دوم عشق” است. حرمت او را حفظ کنید که از این به بعد برکت این مدرسه اوست .
منبع :
به سلام ها دل نمی بندم ، از خداحافظی ها غمگین نمی شوم
دیگر عادت کرده ام به تکرار یکنواخت دوری و دوستی خورشید و ماه . . .
منبع :
در دردها دوست را خبر نکردن ، خود نوعی عشق ورزیدن است! ( دکتر شریعتی )
$ $ $ $ $ $
بغض بزرگترین نوع اعتراض در برابر آدم هاست اگر بشکنه دیگه اعتراض نیست التماسه. ( دکتر شریعتی )
$ $ $ $ $ $
دلی که از بی کسی تنها است،هرکس رامیتواند تحمل کند.! ( دکترشریعتی )
$ $ $ $ $ $
در دشمنی دورنگی نیست ، کاش دوستانم هم در موقع خود چون دشمنان بی ریا بودند. ( دکترشریعتی )
$ $ $ $ $ $
از خداوند چیزی برایت میخواهم که جز خدا در باور هیچکس نگنجد! ( دکتر شریعتی )
$ $ $ $ $ $
ناپلئون بناپارت : نایاب ترین چیزها در جهان دوست صمیمی است .
$ $ $ $ $ $
ناپلئون بناپارت : دردها و رنج ها فکر انسان را قوی می سازد .
$ $ $ $ $ $
ناپلئون بناپارت : عشق گوهری است گرانبها ، اگر با عفت توام باشد .
$ $ $ $ $ $
به هر عشق ناکام! به آتش پر شرار و بی دریغ دوزخ! ای کاش چیزی بدتر می شناختم که بتوانم بدان سوگند یاد کنم!( گوته )
$ $ $ $ $ $
عشق مانند جنگ است......آسان شروع می شود.......سخت پایان می یابد.........و فراموش کردنش محال است .
منبع :
ساعتها را بگذارید بخوابند! بیهوده زیستن را نیاز به شمردن نیست. ( دکتر علی شریعتی )
& & & & & &
مشکلات انسانهای بزرگ را متعالی می سازد و انسانهای کوچک را متلاشی. ( شریعتی )
& & & & & &
نامم را پدرم انتخاب کرد ، نام خانوادگی ام را یکی از اجدادم! دیگر بس است ، راهم را خودم انتخاب می کنم. ( دکتر شریعتی )
& & & & & &
به دکتر شریعتی گفتند استاد سیگار طول زندگی رو کوتاه میکنه ، دکتر در جواب گفتند من به عرض زندگی فکر میکنم .
& & & & & &
ناپلئون بناپارت : در دنیا فقط از یک چیز باید ترسید و آن خود ترس است .
& & & & & &
دیروز همسایه ام از گرسنگی مرد ، در عزایش گوسفندها سربریدند ( شریعتی )
& & & & & &
ناپلئون بناپارت : کسی که می ترسد شکست بخورد حتما شکست خواهد خورد.
& & & & & &
ناپلئون بناپارت : فداکاری در راه وطن از همه فضایل باارزشتر است .
& & & & & &
روزگاریست که شیطان فریاد می زند: آدم پیدا کنید! سجده خواهم کرد. ( شریعتی )
& & & & & &
خیلی اوقات آدم از آن دسته از چیزهای بد دیگران ابراز انزجار می کند که در خودش وجود دارد .
منبع :
آن جا که توئی ، رهگذری نیست مرا
جز دوری تو غم دیگری نیست مرا
خواهم که به جانب تو پرواز کنم
حیف است که هیچ بال و پری نیست مرا
# # # # # #
ای اشک ، آهسته بریز که غم زیاد است
ای شمع آهسته بسوز که شب دراز است
امروز کسی محرم اسرار کسی نیست
ما تجربه کردیم ، کسی یار کسی نیست
# # # # # #
لنگر عشق زدم بر دل طوفانی تو
تکیه گاهم شده است ساحل بارانی تو
# # # # # #
یک نفر آمد قرارم را گرفت
برگ و بار و شاخسارم را گرفت
چهار فصل من بهاران بود ، حیف
باد پائیزی بهارم را گرفت
# # # # # #
اعتباری داشتم در پیش عشق
با نگاهی ، اعتبارم را گرفت
عشق یا چیزی شبیه عشق بود
آمد و دار و ندارم را گرفت
# # # # # #
نگاهی کرد و در به در کرد
یقین کرد عاشقم بعدش سفر کرد
شکستی خورد و آمد تا بماند
ولی من رفته بودم ، او ضرر کرد
# # # # # #
من که گفتم این بهار افسردنی است
من که گفتم این پرستو مردنی است
من که گفتم ای دل بی بند و بار
عشق یعنی رنج ، یعنی انتظار
آه عجب کاری به دستم داد دل
هم شکست و هم شکستم داد دل
# # # # # #
گر نگه دار من آن است که من میدانم
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد
منبع :
دوست
یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همهی کتاب هایش را با خود به خانه می برد
. با خودم گفتم : "کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می برد . حتما ً این پسر خیلی بی حالی است."
من برای آخر هفته ام برنامه ریزی کرده بودم ( مسابقهی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانهی یکی از همکلاسی ها بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.)
همین طور که می رفتم، تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتاب هاش پخش شد و خودش هم روی خاک ها افتاد. عینکش افتاد و من دیدم چند متر اون طرف تر، روی چمن ها پرت شد. سرش را که بالا آورد ، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم. در حالی که به دنبال عینکش می گشت، یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم همین طور که عینکش را به دستش میدادم ، گفتم : " این بچه ها یه مشت آشغالن." او به من نگاهی کرد و گفت: " هی ، متشکرم!" و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاس گزاری قلبی بود. من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه ؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانهی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم ؟ او گفت : که قبلا به یک مدرسهی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم. ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتاب هایش را برایش آوردم. او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم : آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد. ما تمام آخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارک را می شناختم، بیش تر از او خوشم میآمد . دوستانم هم چنین احساسی داشتند. صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را با حجم انبوهی از کتاب ها دیدم. به او گفتم: " پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی ، با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری! " مارک خندید و نصف کتاب ها را در دستان من گذاشت. در چهار سال بعد، من و مارک بهترین دوستان هم بودیم . . .. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم ، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک. من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد. او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم. مارک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم. من مارک را دیدم . . . او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند. همهی دخترها دوستش داشتند . . . حتی عینک زدنش هم به او می آمد. پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم! امروز یکی از اون روزها بود. من میدیم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است. بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: " هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود! " او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد (همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد : " مرسی ".
گلویش را صاف کرد و صحبتش را این طوری شروع کرد : " فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یک مربی ورزش و . . . اما مهمتر از همه، دوستانتان . . . من این جا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن ، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم. " من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم ، در حالی که او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد. به آرامی گفت : که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد. او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش بعدا ً وسایل او را به خانه نیاورد. مارک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد. او ادامه داد : " خوشبختانه ، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث، بازداشت. " من به همهمه ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم ، در حالی که این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما دربارهی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد. پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس. من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم.
هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید. با یک رفتار کوچک ، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید : برای بهتر شدن یا بدتر شدن . . . .
منبع :
http://h0111.blogfa.com/cat-3.aspx
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
موسیقی
دوستان