.
من برای سال ها می نویسم . . . . .
سال ها بعد که چشمان تو عاشق می شوند . . . . .
افسوس که قصه ی مادربزرگ درست بود . . . . .
همیشه یکی بود ، یکی نبود !!!!!!
منبع :
Smsfars.com
زمانی که آدمیان وفا کنند و ماهیان پرواز ، آن هنگام فراموشت می کنم ، ولی بدان نه آدمیان وفا می کنند و نه ماهیان پرواز ، پس همیشه به یادت هستم .
$ $ $ $ $ $
عشق از هر گل سرخی دلپذیر تر است ، اما خارهای آن قلب تو را عمیق تر از هر خاری سوراخ می کند .
$ $ $ $ $ $
ردپای نگاهت هیچ وقت بر روی خاک پر خاطره ی قلبم پاک نمی شود ، حتی اگر باران فاصله ها شب و روز بر سرزمین دلم ببارد .
$ $ $ $ $ $
آرزو دارم خورشید رهایت نکند ، غم صدایت نکند ، ظلمت شب سیاهت نکند ، و تو را از دل آن کس که تبش در تن توست ، حضرت دوست جدایت نکند .
$ $ $ $ $ $
همیشه ابرهای واسه آدما گریه می کنن ولی آدما عاشق ستاره ها میشن ، یادت باشه چشمک ستاره ها گریه ی ابرها رو از یادت نبره !
$ $ $ $ $ $
شاید فاصله ها بتوانند نگاه ها را از هم دور کنند ولی قدرت این را ندارند که یادها را از هم دور کنند .
$ $ $ $ $ $
مترسک این قدر دست هایت را باز نکن ، کسی تو را در آغوش نمی گیرد ، ایستادگی تنهایی می آورد .
$ $ $ $ $ $
زندگی سه چیز است : اشکی که خشک می شود! لبخندی که محو می شود !
یادی که می ماند و فراموش نمی شود !
$ $ $ $ $ $
عشق یعنی کوچک کردن دنیا به اندازه یک نفر یا بزرگ کردن یک نفر به اندازه دنیا!
$ $ $ $ $ $
رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند.
منبع :
http://tehran_love.persianblog.ir
به ازاء هر دقیقه عصبانیت ، شصت ثانیه شادی را از دست می دهید.(( رالف والدو امرسون ))
# # # # # #
مردان بزرگ کسانی هستند که می دانند اندیشه های بزرگ بر جهان حکم می رانند.(( رالف والدو امرسون ))
# # # # # #
اقبال، نام دیگر پایداری در هدف است.(( رالف والدو امرسون ))
# # # # # #
هر شیرینی به تلخی و هر تلخی به شیرینی آمیخته است و هر زشتی از زیبایی نیز بهره دارد.(( رالف والدو امرسون ))
# # # # # #
هرکسی را می بینم از یک جهت بر من برتری دارد ؛ از این جهت که من از هرکس پندی می گیرم و چیزی می آموزم.(( رالف والدو امرسون ))
# # # # # #
بالاترین پیمانی که می توانیم با دوست خود ببندیم این است: " بیا تا ابد اعتماد بین ما حاکم باشد." (( رالف والدو امرسون ))
# # # # # #
خاموش باشیم ، زیرا در آن زمان است که صدای نجوای خدا را خواهیم شنید.(( رالف والدو امرسون ))
# # # # # #
بیشترین تأثیر افراد خوب زمانی احساس می شود که از میان ما رفته باشند.(( رالف والدو امرسون ))
# # # # # #
آن گاه که انسان در برابر خود می ایستد ، به نظر می رسد همه چیز سد راه اوست.(( رالف والدو امرسون ))
# # # # # #
بزرگ ترین شکوه و سربلندی ما نه در هرگز سقوط نکردن ، بلکه در " برخاستن " پس از هر شکست است.(( رالف والدو امرسون ))
منبع :
روزها رفت ولی یاد تو کمرنگ نشد
سال ها رفت و دل ساده ی من سنگ نشد
ذهن من بستر صد خاطره با یاد تو بود
نامت از صفحه ی این خاطره کمرنگ نشد .
& & & & & &
آن جا که تو هستی دگر رهگذری نیست
غیر از غم دوریت مرا همسفری نیست
خواهم که به سویت پر پرواز در آرم
افسوس که از بخت بدم بال و پری نیست .
& & & & & &
پروانه شدم تا که چو پروانه بمیرم
با یاد تو در گوشه ی میخانه بمیرم
پروانه شدم تا هدف عشق بپویم
آن گاه ببین تا چه غریبانه بمیرم .
& & & & & &
امشب شب رویای تو بود و تو نبودی
در دل همه آوای تو بود و تو نبودی
دل زیر لب آهسته تمنای تو می کرد
در حسرت دیدار تو بود و تو نبودی .
& & & & & &
نگاهم کن که چشمانت قشنگ است
صدایم کن که دل در سینه تنگ است
مرا با خود ببر آن سوی غربت
که این جا شیشه هم از جنس سنگ است .
& & & & & &
تو که بالا بلند و نازنینی
تو که شیرین لب و عشق آفرینی
کنارم لحظه ای بنشین ، چه حاصل
که فردا بر سر خاکم نشینی !
منبع :
http://tehran_love.persianblog.ir
علم انسان را با جهان آشنا می کند ایمان آشنایی با خالق است
علم سرعت می دهد ایمان جهت می دهد
علم وسیله ی ارتباط است ایمان خود ارتباط است
علم می گوید چه هست ایمان می گوید چه باید کرد
علم قدرت می دهد ایمان خواستن می دهد
علم روشنایی می دهد ایمان عشق و امید می دهد
علم ابزار می سازد ایمان به مقصد می رساند
علم انقلاب بیرونی است ایمان انقلاب درونی است
علم جهان را تغییر می دهد ایمان انسان را تغییر می دهد
علم طبیعت ساز است ایمان انسان ساز است
علم نیروی منفصل است ایمان نیروی متصل است
علم زیبایی عقل است ایمان زیبایی روح است
علم امنیت بیرونی است ایمان امنیت درونی است.
مرد بی جان
مرد ، دوباره آمد همان جای قدیمی روی پله های بانک ، توی فرو رفتگی دیوار یک جایی شبیه دل خودش ، کارتن را انداخت روی زمین ، دراز کشید ، کفش هایش را گذاشت زیر سرش ، کیسه را کشید روی تنش ، دست هایش را مچاله کرد لای پاهایش ، خیابان ساکت بود ، فکرش را برد آن دورها ، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد . در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را می دید و صورت ها را صورت ها مات بود و خنده ها پررنگ ، هوا سرد بود ، دست هایش سرد تر ، مچاله تر شد ، باید زودتر خوابش می برد . صدای گام هایی آمد و .. رفت ، مرد با خودش فکر کرد ، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد ، خنده ای تلخ ماسید روی لب هایش ، اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد می شد ، شاید مسخره اش می کردند ، مرد هنوز غرور داشت ، و عشق هم داشت ، معشوقه هم داشت ، فاطمه ، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید ، به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر ، گفته بود : - بر می گردم با هم عروسی می کنیم فاطی ، دست پر میام . . . فاطمه باز هم خندیده بود ، آمد شهر ، سه ماه کارگری کرد ، برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد ، خواستگار شهری ، خواستگار پولدار ، تصویر فاطمه آمد توی ذهنش ، فاطمه دیگر نمی خندید . آگهی روی دیوار را که دید تصمیمش را گرفت ، رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ، مثل فروختن یک دانه سیب بود ، حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی ، پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمی گردد . یک گردنبند بدلی هم خرید ، پولش به اصلش نمی رسید ، پول ها را گذاشت توی بقچه ، شب تا صبح خوابش نبرد ، صبح توی اتوبوس بود ، کنارش یک مرد جوان نشست : داداش سیگار داری؟ سیگاری نبود ، جوان اخم کرد ، نیمه های راه خوابش برد ، خواب می دید فاطمه می خندد ، خودش می خندد ، توی یک خانه یک اتاقه و گرم چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد .
پولام .. پولاااام . -
صدای مبهم دلسوزی می آمد :
بیچاره ، پولات چقد بود ؟ -
- حواست کجاست عمو ؟
پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید ، جای بخیه های روی کمرش سوخت ، برگشت شهر ، یک هفته از این کلانتری به آن پاسگاه ، بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ، دل برید ، با خودش می گفت : کاشکی دل هم فروشی بود .
پاشو داداش ، پاشو این جا که جای خواب نیس . -
چشم هاشو باز کرد ، صبح شده بود ، تنش خشک شده بود ، خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد ، در بانک باز شد ، حال پا شدن نداشت ، آدم ها می آمدند و می رفتند .
داداش آتیش داری؟ -
صدا آشنا بود ، برگشت ، خودش بود ، جوان توی اتوبوس وسط پیاده رو ایستاده بود ، چشم ها قلاب شد به هم ، فرصت فکر کردن نداشت ، با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد .
آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس . . . آی مردم . . . -
جوان شناختش .
ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال . -
پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره . . . افتاد روی زمین ، جوان دزد فرار کرد .
. آییی یی یییییی -
مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا ، دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر می شد .
بگیریتش .. پو . ل .. ام .-
صدایش ضعیف بود ، صدای مبهم دلسوزی می آمد .
. . . چاقو خورده -
. . . برین کنار . . دس بهش نزنین -
- گداس؟
. . . چه خونی ازش میره -
دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش ، دستش داغ شد ، چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ، سرش گیج رفت ، چشمهایش را بست و . . . بست . نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ، همه جا تاریک بود . . . تاریک . . ..
همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه :
. یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد -
همین ، هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ، نه کسی فهمید مرد که بود ، نه کسی فهمید فاطمه چه شد ، مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی ، بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ، انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ، شاید فاطمه هم مرده باشد ، شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ، کسی چه می داند ؟!
کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟
زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود .
قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست ، قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست.
منبع :
http://setameh.persianblog.ir/post/105/
هفت چیز نشان بی خردی است :
1 . خشم آوردن بر بی گناه .
2 . بخشش به ناسزاوار .
3 . ناسپاسی به یزدان .
4 . پراکندن راز .
5 . دست زدن به کار ناسودمند .
6 . اعتماد به مردمان نا استوار .
7 . لجاج و ستیهندگی در دروغگویی .
( بزرگمهر بختگان )
منبع :
http://hamidnotes.blogfa.com/post-115.aspx
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
موسیقی
دوستان