.
به آخرش فکر نکن بگذار عشق خودش حرف آخر را بزند .
# # # # # #
بخندیم ، امّا سرمایه خنده ما، گریه دیگران نباشد . ( استاد محمد تقی جعفری )
# # # # # #
آنان که برای با هم بودن نیاز به دلیل مادی دارند . مدت ها پیش عشق را در خود کشته اند . عشق جهان را می سازد نه جهان عشق را. ( آرش.ا.ب )
# # # # # #
بشر به خوشبختی خیلی زود عادت می کند و چون خیلی زود عادت می کند خیلی زود هم فراموش می کند که خوشبخت است .
# # # # # #
ساده ترین کار جهان این است که خود باشی و دشوارترین کارجهان این است که کسی باشی که دیگران می خواهند.
# # # # # #
دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اصراف محبت است.
# # # # # #
دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند.
# # # # # #
به سه چیز تکیه نکن ، غرور، دروغ و عشق . آدم با غرور می تازد ، با دروغ می بازد و با عشق می میرد.
# # # # # #
وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغ ها می کند پرهایش سفید می ماند ، ولی قلبش سیاه می شود .
# # # # # #
اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است.
منبع :
http://setameh.persianblog.ir/post/105 /
http://mcdeltateta.blogfa.com/post-13.aspx
مشکلی که با پول حل شود، مشکل نیست هزینه است!
* * * * * *
اگر کاری که می کنی ? هوشمندانه باشد ? هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند. . .
* * * * * *
زندگی دو چهره بیش تر نداره یا به بازیت میگیره یا به بازیش میگیری انتخاب با توست .
* * * * * *
از زندگی هر آن چه لیاقتش را داریم به ما می رسد نه آنچه که آرزویش را داریم .
* * * * * *
زندگی را دور بزن و آن گاه که بر تارک بلند ترین قله ها رسیدی، لبخند خود را نثار تمام سنگریزه هایی کن که پایت را خراشیدند.
* * * * * *
تاریخ یک ماشین خودکار و بی راننده نیست و به تنهایی استقلال ندارد ، بلکه تاریخ همان خواهد شد که ما می خواهیم.( ژان پل سارتر )
* * * * * *
کسانی که به انتظار زمان نشسته اند آن را از دست داده اند!
* * * * * *
در زندگی از تصور مصیبت های بیشماری رنج بردم که هرگز اتفاق نیفتادند .
* * * * * *
بهترین اشخاص ، کسانى هستند که اگر از آن ها تعریف کردید ، خجل شوند و اگر بد گفتید، سکوت کنند. " جبران خلیل جبران "
منبع :
http://setameh.persianblog.ir/post/105/
مدام مست می دارد نسیم جعد گیسویت
خرابم می کند هر دم فریب چشم جادویت
پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت
سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
که جان را نسخه ای باشد ز لوح خال هندویت
تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت
و گر رسم فنا خواهی که از عالم بر اندازی
بر افشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر مویت
من و باد صبا مسکین ، دو سرگردان بی حاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت
زهی همت که حافظ راست از دنیا و از عقبی
نیاید هیچ در چشمش به جز خاک سر کویت
حافظ
$ $ $ $ $ $
من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام ، کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم بر سر ، نه پایی داشتم در گِل
به دست خویش کردم ، این چنین بی دست و پا خود را
چنان از طرح وضع ناپسند خود ، گریزام
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را
$ $ $ $ $ $
خوش است خلوت اگر یار ، یار من باشد
نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد
من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم
که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
موسیقی
دوستان